اینکه چرا این گونه شد، بحث مفصلى دارد که اکنون مجال بسط آن نیست، ولى اشاره مى کنم که گروهى از آنها مانند آل ابوسفیان اصلا اعتقادى به خدا، اسلام و پیغمبر نداشتند و فقط تظاهر مى کردند. دو کلام از ابوسفیان براى شما نقل کنم تا این خاندان را بشناسید و بدانید که آنها چه بینشى نسبت به اسلام و پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و اهل بیت او(علیهم السلام)داشتند در اوایل بیعت مردم با عثمان خلیفه سوم ـ یک روز ابوسفیان کنار قبرستان اُحد آمد و صدا زد: «یا اهل، القبور الذى کنتم تقاتلونا علیه صار بأیدینا و انتم رمیم» گفت اى اهل قبور! (نگفت اى شهدا!) آن چیزى که بخاطر آن با ما مى جنگیدید، امروز در دست ماست و شما زیر خاک پوسیدید. یعنى شما فقط بر سر ریاست با ما مى جنگیدید و آن ریاست به دست ما افتاد و شما زیر زمین تبدیل به خاک شدید. عقیده وى این بود که پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و بنى هاشم بر سر حکومت مى جنگیدند. خدا، وحى و قیامت، مطرح نبود. کلامى صریح تر از این دارد: در همان روزى که با عثمان بیعت کرد در خانه عثمان، خطاب به بنى امیه فریاد زد که: اى فامیل من; اى بنى امیه! به این خلافت که امروز به دست ما افتاده محکم بچسبید. قسم به آن کسى که ابوسفیان به او قسم مى خورد، نه بهشتى در کار است و نه دوزخى، حکومت تنها چند روز در دست بنى هاشم بود و اکنون به دست ما افتاده است. شنیده اید که وقتى سر بریده حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را جلو تخت یزید گذاشتند، در حال مستى چه اشعار کفرآلودى را سرود!
این آل ابوسفیان و بنى امیه ـ که درباره آنها در زیارت عاشورا مى خوانید «اللهم العن بنى امیة قاطبة» ـ تیره اى بودند که اعتقادى به خدا و قیامت نداشتند، اظهار اسلام مى کردند تا جانشان سالم بماند و بعد هم بتوانند بر مردم سوار شوند و به نام اسلام بر آنها حکومت کنند. گروهى این گونه بودند، اما تعدادشان خیلى زیاد نبود. گروه دیگرى هم بودند که اهل بیت(علیهم السلام)را شناخته و ایمان آورده بودند، احکام اسلام را نیز اجرا مى کردند در جنگها و جهادها هم مشارکت داشتند و مالشان را براى اسلام انفاق مى کردند، اما کارشان یک اشکال داشت و آن اشکال این بود که ایمان و علاقه مندى آنها به اسلام، شرط داشت. قرآن کریم از این گروه با این تعبیر یاد فرموده است. «و من الناس من یعبدالله على حرف فإن أصابه خیر اطمأنّ به و إن أصابته فتنة انقلب على وجهه خسر الدنیا و الآخرة»1 بعضى از مردم هستند که شاید تعدادشان هم کم نباشد ـ نه آن زمان تعدادشان کم بود و نه در این زمان ـ مى فرماید: اینها خدا را عبادت مى کنند، احیاناً نماز مى خوانند و روزه مى گیرند ولى عبادت کردن اینها تنها در یک حالت است که اگر این حالت تغییر بکند، دیگر خداپرست نیستند. تنها در صورتى خداپرستى مى کنند و به دین وفادارند که دین با دنیایشان همسو باشد. اگر دیندارى با دنیادارى همسو باشد، دیندارند، نماز مى خوانند، روزه مى گیرند و به احکام اسلامْ عمل مى کنند. «فإن أصابه خیر اطمأن به» اگر اوضاع رو به راه باشد و در سایه دیندارى به نان و نوایى برسند، دیندار خوبى هستند; «و إن اصابته فتنة انقلب على وجهه» اینها مانند کسى هستند که لب پرتگاهى ایستاده و در حال افتادن است و استقرار ندارد، به طورى که اگر تکان بخورد، به رو به زمین مى افتد. تا اوضاع آرام است و بادى و طوفانى نیست و اوضاع بر وفق مرادشان است دین دار، مسلمان و انقلابى هستند; اما «إن أصابته فتنة» اگر فتنه اى بیاید، وضع دگرگون شود آسایش و رفاهشان از بین برود، مشکلاتى پیش بیاید و دیگر نتوانند به دلخواه خودشان رفتار کنند، «انقلب على وجهه» به رو به زمین مى افتد، دیگر خداپرست نیستند، و صد و هشتاد درجه منحرف مى شوند. بعد مى فرماید: این افراد «خسر الدنیا و الآخرة» اینها هم دنیایشان را از دست مى دهند و هم آخرتشان را; یک جهت اینکه دنیایشان را از دست مى دهند اینست که مقدارى از وقتشان صرف عبادت خدا و عمل به دستورات دین شده ولى فایده اى نداشته است، و آخرتشان را از دست مى دهند، براى اینکه ایمان واقعى نداشته اند و وقتى فتنه آمد، دیگر خدا را بنده نیستند. «ذلک هو الخسران المبین» کسانى که با مسلم در کوفه بیعت کردند شوخى نمى کردند. قبل ازآن براى حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) طبق روایت معروف، دوازده هزار نامه نوشتند، واقعاً مى خواستند امام حسین(علیه السلام) در کوفه بیاید و در آنجا مثل زمان امیرالمؤمنین(علیه السلام)، حکومت کند، هر چند خیلى از آنها به حکومت حضرت على(علیه السلام) هم راضى نبودند، ولى وقتى حکومت ایشان را با حکومت معاویه مقایسه کردند و ظلمهاى معاویه را به دوستان حضرت على(علیه السلام)دیدند که آنها را یکى پس از دیگرى کُشت یا ترور کرد یا با عسل زهرآلود، یا به صورتهاى دیگر; مسموم کرد، به حکومت فرزندان حضرت على(علیه السلام) راضى شدند. با اینکه مردم مدینه، مکه و سایر شهرهاى مهم اسلامى همه با یزید بیعت کرده بودند، ولى گروهى از مردم کوفه امام حسین(علیه السلام) را دعوت کردند و گفتند ما با یزید بیعت نمى کنیم، شما بیا تا با شما بیعت کنیم. شوخى هم نمى کردند، واقعاً هم دلشان مى خواست امام حسین(علیه السلام)بیاید و با او بیعت کنند، اما به این شرط که امام حسین(علیه السلام) که مى آید، دیگر جنگى در کار نباشد، کُشت و کشتارى نشود، نان و آبشان از بین نرود و اگر پست و مقامى دارند از دستشان نگیرد فقط امام حسین(علیه السلام) بیاید آنجا آقا باشد، نماز بخواند و آنها پشت سر او اقتدا بکنند و اگر مى خواهند از او مسئله بپرسند. اما وقتى دیدند عبیدالله بن زیاد یاران حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)را یکى پس از دیگرى کُشت، مسلم حضرت را با آن وضع فجیع، هانى را به آن صورت و سایر دوستان امیرالمؤمنین(علیه السلام) و علاقمندان به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) را به چه صورتهاى فجیعى کشت، دیگران را مورد تهدید قرار داد، زندانها را از دوستان حضرت على(علیه السلام) پر کرد، دیدند آن چیزى که مى خواستند واقع نشد. خود عمر بن سعد به کشتن حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)علاقه اى نداشت. وى مدتها در این فکر بود که در رى تهران فعلى ـ حکومت کند. در این زمینه گفتگوهایى شده بود وقتى این شرایط پیش آمد با او شرط کردند و گفتند: اگر مى خواهى به حکومت رى برسى، باید بروى و با امام حسین(علیه السلام) بجنگى. پس از آنکه این شرط را قبول کرد، باز هم مطمئن نبود که کار به جنگ بکشد. مى گفت ما سى هزار نفر جمعیت داریم البته تعداد سپاه او را تا صد و بیست هزار نفر هم گفته اند وقتى امام حسین(علیه السلام) با صد نفر صد و پنجاه یا دویست نفر بیاید، در مقابل این لشگر تسلیم مى شود، بعد او را مى گیریم و مى بریم نزد یزید و دیگر به ما مربوط نیست. در دهه اول محرم ملاقاتهایى با حضرت سیدالشهدا(علیه السلام)داشت و سعى مى کرد همین کار را بکند. یک نامه هم براى عبیدالله بن زیاد نوشت و گفت الحمدلله کارها دارد به خیر مى گذرد، امام حسین(علیه السلام) را به کوفه مى آوریم و دستش را در دست امیر مى گذاریم، بسیارى از افرادى هم که با عمر بن سعد بودند، به همین نیت آمده بودند نه به قصد کشتن حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) مى گفتند: وقتى این جمعیت بیاید، امام حسین(علیه السلام)با جمعیت محدودش، چاره اى جز تسلیم ندارد و او را مجبور به بیعت مى کنیم. ولى وقتى انسان در مسیر غلطى افتاد و حاضر شد که معصیت کند، به راه خلاف برود و با دشمنان خدا بسازد، کم کم به جایى کشیده مى شود که خودش هم فکر نمى کرد. اول یک قدم برمى دارد و مى گوید این چیزى نیست، قابل اغماض است، سپس یک قدم دیگر برمى دارد و کم کم زاویه باز شده و به آنجایى مى رسد که نباید برسد.
1. حج، 11.
کلمات کلیدی: