سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باروری دانش، تصور و فهم است . [امام علی علیه السلام]
امام حسین علیه السلام
درباره



امام حسین علیه السلام


علی اصغر
مطالبی که به طور سلسله وار در این وبلاگ مشاهده می فرمایید مجموعه سخنرانى هاى استاد آیت الله مصباح یزدی است که در حسینیه شهداى قم در محرم 1421 بیان شده و تحت عنوان آذرخشی دیگر از آسمان کربلا چاپ و منتشر گردیده است. ضمناً مدیر وبلاگ فقط منعکس کننده مطلب می باشد.

مسلمانان دنیاپرست: عوامل مختلفى که دست به دست هم داد تا اسلام در معرض خطر قرار گیرد، عواملى بود که چنین افرادى را به جاى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نشاند. کسانى که باید حافظ دین اسلام، احکام و ارزشهاى آن باشند، کسانى هستند که «لم یؤمنوا بالله طرفة عین»، حتى براى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند. چنین کسانى بر مسند حکومت مسلمین نشستند و هر گروهى از مردم را به صورتى تسلیم خود کردند. عده اى را با جوایز و هدایا، عده دیگرى را با تهدید و گروهى را با تبلیغات فریب دادند. بنى امیه براى فریب مردم حدیث جعل کرده و مى گفتند پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: «هر کس حکومت کند، اطاعت او بر مردم واجب است.» و بر اساس همین حدیث جعلى، مى گفتند: «چون حکومت در اختیار معاویه است، اطاعت او بر همه مردم واجب است.»

آنها همچنین عده اى از مردم را که به هیچ صورت حاضر به تبعیت از ایشان نبودند، با ترور از صحنه خارج کردند. عوامل گوناگون طى نیم قرن پس از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم)تا زمان واقعه کربلا دست به دست هم داد تا زمینه دین در جامعه تضعیف شد و تعداد افراد دین باور و آماده مبارزه و جانبازى در راه دین در سطح جامعه کاهش یافت. کار به جایى رسید که سیدالشهدا(علیه السلام) فرمود: «الناس عبید الدنیا و الدین لعق على السنتهم یحوطونه ما درّت معایشهم فاذا محّصوا بالبلاء قل الدیانون»1، توده مردم، کسانى که با وزش یک باد مى آیند و با وزش باد دیگر مى روند، امروز «مرده باد» مى گویند فردا «زنده باد» مى گویند و بدون تحقیق و انگیزه امروز به کسى رأى مى دهند و فردا دیگرى را انتخاب مى کنند، این چنین مردمى بردگان دنیا و دنیاپرست هستند و دین مانند لیسه اى بر زبانشان است. «الدین لعق على السنتهم»، گرچه از دین دم مى زنند، نمازى مى خوانند و روزه اى مى گیرند، اما مانند کسى که با لیسیدن ظرف، بهره اندکى از محتواى آن مى برد، ایشان هم به اندازه لیسه اى از دین بهره برده اند. «یحوطونه مادرّت معایشهم»، چنین کسانى تا زمانى که معیشتشان فراهم باشد، نام دین را بر زبان دارند و از آن دم مى زنند. به تعبیر دیگر، اگر دین به دنیایشان کمک کند و در سایه دین به لذت هاى دنیا برسند، این لیسه را بر زبان نگه مى دارند. اما اگر براى دیندارى در مقام امتحان قرار گیرند و ضرورت این گونه اقتضا کند که از جان و مال خود در راه دین بگذرند، در چنین شرایطى دینداران کم هستند، «و اذا محصوا بالبلاء قل الدیانون».

مدعیان دیندارى فراوان هستند; اما تنها تا زمانى بر ادعاى خود باقى هستند که دین به دنیاى آنها صدمه اى وارد نسازد. اگر امر بین دین و دنیا دایر شود و شرایطى پیش آید که با حفظ دین، دنیا از دست برود، دینداران کم خواهند بود. اگر کار به جایى برسد که با رأى دادن به فردى، جلوى رشوه خوارى و سوء استفاده گرفته شود، پست و مقام از دست برود و امکان بى بند و بارى نباشد، در چنین شرایطى از شمار دینداران کاسته مى شود. تا زمانى که با حمایت از اسلام و نظام و حکومت اسلامى، تمایلات نفسانى ارضاء مى شود، فرهنگستان ها و خانه هاى جوانان دایر و زمینه هاى عیش و عشرت فراهم است و دم زدن از نظام اسلامى براى همه آسان است اما اگر شرایطى پیش آمد که باید از این امور دست کشید، براى حفظ دین از پست و مقام چشم پوشید، منافع اقتصادى کم شد و از هوسبازى ها جلوگیرى بعمل آمد آیا در چنین شرایطى هم ما دیندار و طرفدار نظام اسلامى باقى خواهیم ماند؟ یا اینکه خواهیم گفت: «اگر ما جمهورى اسلامى را نخواستیم، چه باید بکنیم؟»، آیا خواهیم گفت: «ما از این نظام، بخش جمهورى را مى پذیریم، ولى اسلام را نمى خواهیم»؟!

اکثریتى که اسلام را به نابودى مى کشاندند، این اکثریت ضعیف الایمانى بودند که همراه با یک باد مى آمدند و با باد دیگرى مى رفتند. آنها بودند که مغزهاى متفکرى مثل ابوسفیان مى توانستند نقشه کشیده و زمینه بى دینى را براى آنها فراهم کنند. به گونه اى که به صراحت احکام اسلام را تحریف کنند و کسى به آنها اعتراض نکند. همین اکثریتى که با کسى که معروف به شرابخوارى و کارهاى ناپسند دیگر بود، به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بیعت کردند. جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) باید احکام اسلام را حفظ کند، او باید شرابخوار را تازیانه بزند. حال، کسى که خود او هر روز شرب خمر مى کند و به شرابخوارى عادت دارد، چگونه مى تواند اسلام را حفظ کند؟ اما مسلمانان با چنین کسى بیعت کردند و به او رأى دادند!


1. بحارالانوار، ج 44، ص 382.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/7/23:: 8:0 صبح     |     () نظر

بنى امیه در کمین خلافت: از دیدگاه بنى امیه رقیبان آنها سلطنت را ربوده و بنى امیه را از میدان خارج کرده بودند. آنها هم مغلوب حریف شده و باید روزى این مغلوبیت و شکست را جبران کنند. عده اى از همین مسلمانان نمازخوان چنین تفکرى داشتند و حتى گاهى بعضى از ایشان در جامعه به مقامات عالى هم رسیدند. کسانى که در روایات در مورد آنها گفته شده است: «لم یؤمنوا بالله طرفة عین». آنها حتى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند; اما عمرى مردم را با تظاهر به ایمان، فریب مى دادند. البته شیاطینى که بتوانند به عنوان مغز متفکر، چنین توطئه هاى عظیمى را طراحى کرده و در فرصت مناسب این فتنه هاى بزرگ را بر پا کنند، زیاد نیستند ولى سرچشمه تمام فتنه ها همین مغزهاى متفکر هستند. عده دیگرى نیز فریب ایشان را خورده و بازیچه دست آنها مى شوند و تحت تأثیر آنها قرار گرفته، به امید اینکه در سایه حمایت از ایشان به نوایى برسند، از آنها حمایت مى کنند. به خصوص زمانى که این شیاطین از قدرت و سرمایه برخوردار باشند، زمینه مناسب ترى را براى فریب دیگران در اختیار دارند. فراموش نکنید که ابوسفیان هم یکى از ثروتمندهاى عرب بود. گرچه عده اى از مردم ساده دل، فریب سادگى خود را خورده و نوکر بى جیره و مواجب بودند اما هواداران بنى امیه به طمع مال یا مقام، تابع دستورهاى آنها بودند. زمانى که بنى امیه از تمکن مالى برخوردار بودند، عده زیادى به طمع سکه هاى طلا از آنها حمایت کردند و زمانى که بنى امیه صاحب قدرت شدند، به امید کسب پست و مقام تابع آنها بودند. حتى زمانى که بنى امیه به قدرت نرسیده بودند، بعضى افراد حمایت از ایشان را مشروط به گرفتن پست و مقام از آنها مى کردند. آنها هم در آن روزگار با یکدیگر ائتلاف مى کردند که هر زمان به مقامى رسیدند، به فکر یکدیگر باشند.

اما اکثریت افرادى که دنباله رو آنها بودند، مردم ساده دلى بودند که با تبلیغات، تهدید یا تطمیع مختصرى فریفته آنها شده بدون مزد و پاداش براى آنها کار مى کردند.

بنابراین گروه اول، تعداد اندکى از افرادى مانند ابوسفیان، مغیره، ابوعبیده جراح و بعضى دیگر بودند که جمع شیاطین طراح و مغزهاى متفکر فتنه را تشکیل مى دادند. عده دیگرى هم به واسطه وابستگى قبیلگى یا به طمع مال و مقام در پى گروه اول به راه مى افتادند. اما گروه سوم که اکثریت را تشکیل مى دادند تنها به واسطه ساده دلى دنباله رو این جریان بودند. اگر گفته شود بزرگ ترین عامل انحراف اسلام از مسیر صحیح خود، سادگى توده مردم بوده است، سخن گزافى نیست. البته نقش شیطان هایى که فتنه ها را طراحى مى کردند قابل انکار نیست چون آنها نقش اصلى را بازى مى کردند. اما اگر توده مردم از آنها تبعیت نمى کردند، آنها هم کارى از پیش نمى بردند. اگر سادگى مردم نبود، شیاطین نمى توانستند نقشه هاى خود را پیاده کنند.

پس از استقرار معاویه در شام، بنى امیه به صورتهاى مختلف مردم را فریب دادند تا به جنگ با على(علیه السلام) کشاندند و جریانات دیگرى که همه کمابیش از آن اطلاع دارید.

به عنوان مثال در ماجراى قتل عثمان بعضى از آنها بیشترین نقش را در کشته شدن عثمان داشتند. در کتب معتبر تاریخ نقل شده است که عایشه از کسانى بود که مردم را به کشتن عثمان تحریک مى کرد و مى گفت «اقتلوا نعثلا»1. عایشه، عثمان، را «نعثل» مى نامید. همچنین معاویه از افرادى بود که علاقه فراوانى به کشته شدن عثمان داشت تا خودش به نان و نوایى برسد چون مى دانست تا زمانى که عثمان زنده است نوبت به خلافت او نمى رسد. معاویه مى توانست از قتل جلوگیرى کند ولى هیچ عکس العملى نشان نداد. اما همین افرادى که بیشترین نقش را در قتل عثمان داشتند، زمانى که عثمان کشته شد، فریاد "وا عثمانا!" سردادند و پیراهن عثمان را عَلَم کردند تا به این بهانه با على(علیه السلام) بجنگند. با وجود این که على(علیه السلام) هیچ نقشى در کشته شدن عثمان نداشت و حتى زمانى که عثمان در محاصره بود و آب را به روى او بسته بودند، امیرالمؤمنین(علیه السلام)توسط امام حسن(علیه السلام)براى او آب فرستاد. با این حال، این شیاطین به على(علیه السلام)گفتند که «تو قاتل عثمان هستى.» تبلیغات، غیر از این نیست. به اندازه اى بر علیه امیرالمؤمنین(علیه السلام) تبلیغات منفى کردند که مردم شام که ساده لوح تر از دیگران بودند، باور نمى کردند که اصلا على(علیه السلام) مومن و نمازخوان باشد. حتى زمانى که گفته شد على(علیه السلام) در مسجد کوفه در حال نماز کشته شده است، آنها گفتند: مگر على نماز مى خواند؟!!!

در مورد ساده لوحى مردم شام داستانهاى فراوانى در تاریخ نقل شده است. یکى از آن داستانها این است بعد از جنگ صفین سربازان معاویه شتر یکى از یاران حضرت امیر(علیه السلام) را غصب کرده بودند. او براى باز پس گرفتن شترش نزد معاویه آمد. معاویه از او خواست که براى اثبات ادعاى خود شاهدى بیاورد. اما کسى در شام او را نمى شناخت. لذا نتوانست ادعاى خود را ثابت کند. اما کسى که شتر او را غصب کرده بود، دو نفر شاهد آورد که به نفع او شهادت دادند و گفتند: «این شتر ماده متعلق به فلان شخص است». معاویه هم بر اساس شهادت آن دو نفر گفت که شتر از آنِ همان شخص شامى است. صاحب اصلى شتر در اعتراض به قضاوت گفت: شتر من شتر نر است، چگونه این دو نفر شهادت دادند که این شتر ماده متعلق به این فرد شامى است و تو هم بر اساس گفته آنها قضاوت کردى؟! معاویه در جواب گفت: برو به على بگو معاویه صدها هزار سرباز دارد که شتر نر و ماده را از هم تشخیص نمى دهند. من با این چنین سربازانى به جنگ با على مى آیم.


1. بحارالانوار، ج 31، ص 295.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/7/22:: 8:0 صبح     |     () نظر

نگاهى به جامعه و مسلمانان صدر اسلام: باید توجه کنیم که مسلمانان در صدر اسلام یکسان نبودند. مگر امروز همه افرادى که در جمهورى اسلامى هستند، مانند هم هستند؟ مگر همه آنها همانند این شهدا هستند؟ گرچه اکثر مردم مسلمان بوده، نماز خوانده و روزه مى گیرند، اما تفاوت هاى بسیارى نیز بین همین مردم وجود دارد. مردم آن زمان هم با یکدیگر تفاوت داشتند. اما اختلاف هاى موجود میان گروههاى مسلمانان در صدر اسلام آشکار و روشن بود و از نظر مرتبه ایمان، یا اظهار اسلام و ایمان فاصله زیادى بین مسلمانان صدر اسلام وجود داشت. اصولا گروهى از آنها ذاتاً خبیث بودند. گرچه این تعبیر دقیق نیست اما آنها به اندازه اى ناپاک بودند که در وجودشان اثرى از نورانیت نبود. سراسر زندگى و وجود آنها آلودگى و ظلمت محض بود. این گروه همان طایفه بنى امیه بودند که در آن زمان شخصیت بارز و مشهور آنها ابوسفیان بود. خباثت این گروه به اندازه اى بود که حتى در زیارت عاشورا همه بنى امیه مورد لعن قرار مى گیرند، «اللهم العن بنى امیة قاطبة». البته ممکن است تعداد انگشت شمارى مانند عمر بن عبدالعزیز یا افراد دیگرى از این گروه استثنا شوند، لکن این گروه روى هم طایفه خبیثى بودند. در روایات این گونه نقل شده است که منظور از «الشجرة الملعونه» در قرآن بنى امیه است.

این گروه از اوائل آشکار شدن دعوت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بناى مخالفت را با آن حضرت گذاشتند. البته آنها سابقه اختلاف با بنى هاشم داشتند. بنى امیه و بنى هاشم دو تیره از قریش و بنى عبدمناف بودند که پیش از اسلام نیز با یکدیگر اختلاف خانوادگى داشتند. ولى از زمانى که پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) از میان بنى هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنى بنى امیه با بنى هاشم افزایش پیدا کرد. آنها تا جایى که در توان داشتند، در مکه مسلمانان و پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) اسلام را اذیت کردند. پس از این که مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند و دولتى تشکیل دادند، این امکان براى آنها به وجود آمد که بتوانند بعضى از حقوق خود را از بنى امیه و سایر مشرکین بگیرند.

زمانى که کاروان تجارتى قریش و ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان براى استرداد بعضى از اموالشان به این کاروان حمله کردند که به جنگ بدر انجامید. همچنان که مى دانید جنگ و نزاع بین مسلمانان و قریش تا فتح مکه ادامه پیدا کرد. هنگامى که مسلمانان مکه را فتح کرده، و مشرکین شکست خوردند و ابوسفیان هم با طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) خانه ابوسفیان را پناهگاه قرار داده فرمودند هر کس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. آن حضرت خواستند به این واسطه قلوب ایشان را به مسلمانان نزدیک کرده از فساد و خرابکارى آنها جلوگیرى کنند. به همین مناسبت به کسانى مانند ابوسفیان که در آن روز پناه داده شدند «طُلقا» یعنى آزادشدگان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)گفته شد. حضرت زینب(علیها السلام) در خطبه خود خطاب به بنى امیه به همین مطلب اشاره کرده مى فرماید «یا ابن الطلقا»1. با وجود اینکه بنى امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شده و امان گرفتند، اما هیچگاه از دشمنى قلبى ایشان نسبت به بنى هاشم و شخص پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) کاسته نشد و هرگز ایمان واقعى در قلب آنها راه نیافت. هر چند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام کرده، نماز خوانده و در اجتماعات مسلمانان شرکت مى کردند، لکن ایمان قلبى نداشتند. در ادامه بحث شواهد این ادعا را عرض خواهم کرد.

ماجرا به همین صورت تا رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) ادامه پیدا کرد. روز اول رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) هنوز جنازه آن حضرت دفن نشده بود که بعضى از مسلمانان به دلایلى در سقیفه جمع شدند و ابوبکر را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) معرفى کرده و با او بیعت کردند. ابوبکر از طایفه قریش نبود. به دلیل تعصبات قبیله اى تحمل این مسأله براى بسیارى از اعراب به خصوص تیره هاى مختلف قریش از جمله بنى هاشم و بنى امیه سنگین بود. در این هنگام ابوسفیان فرصت را غنیمت شمرد. در شرایطى که پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) رحلت کرده و مردم با پدر زن او به عنوان جانشین آن حضرت بیعت کرده اند، در حالى که 70 روز قبل از آن پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، على(علیه السلام) را به عنوان جانشین خود تعیین کرده بود، ابوسفیان که با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت، فرصت را براى ایجاد اختلاف غنیمت شمرد. به همین دلیل نزد عباس، عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)رفت. عباس گرچه یکى از عموهاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بود، ولى معرفت کافى و عمیق نسبت به مسایل نداشت. ابوسفیان مسأله را با عباس به این صورت مطرح کرد که چه نشسته اى ما، بنى عبدمناف کنار زده شدیم، على که از طرف پیامبر به خلافت تعیین شده بود، کنار زده شد و یک نفر از طایفه تیم جانشین پیغمبر شد. این چه مصیبتى است! ابوسفیان فریاد زد: اى فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انى لارى عجاجة لایطفئها الا الدم»2، من طوفانى مى بینم که جز خون چیزى آن را فرونمى نشاند. کنایه از اینکه امروز زمانى است که باید خونریزى شود. بعد از آن با عباس نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمدند و به آن حضرت گفتند ما با ابوبکر بیعت نمى کنیم، ما آماده ایم که با شما بیعت کنیم. امیرالمؤمنین(علیه السلام) که مصلحت اسلام را بر همه چیز مقدم مى دانست، فرمود: «أیها الناس شقوا أمواج الفتن بسفن النجاة و عرّجوا عن طریق المنافرة و ضعوا تیجان المفاخرة»3 از این کلام فهمیده مى شود که آنها چه منطقى داشتند. آنها افتخار مى کردند که ما از قریش و از بزرگان مکه هستیم و این افتخارات را به رخ یکدیگر کشیده مى گفتند ما تحت سلطه طایفه تیم نمى رویم و اجازه نمى دهیم آنها بر ما حکومت کنند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) آنها را نصیحت کرده فرمودند: این امواج فتنه را با کشتى هاى نجات بشکنید و دست از این فخرفروشى ها بردارید. امروز زمان مطرح کردن این مسائل و فدا کردن مصالح اسلامى در راه اختلافات طایفگى نیست. در ادامه آن حضرت فرمود: «مجتنی الثمرة لغیر وقت إیناعها کالزارع بغیر أرضه »، اگر من امروز براى رسیدن به خلافت اقدامى انجام دهم، مانند کسى هستم که میوه نارسى را بچیند و چنین کارى مانند زراعت در زمین دیگرى است. امروز زمان چنین کارهایى نیست و مصالح اسلام اقتضا مى کند که آرامش را حفظ کرده اجازه ندهید اختلاف بین مسلمان ها ایجاد شود. ابوسفیان گفته بود «لایطفئها الا الدم»، او به فکر خونریزى بود. حضرت امیر(علیه السلام) هم او را به خوبى مى شناخت و مى دانست اگر مجالى پیدا کند، قصد دارد انتقام خون کشته شدگان بدر را از مسلمانان بگیرد.

به هر حال، در همین خطبه حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: «فإن أقل یقولوا حرص على الملک و إن أسکت یقولوا جزع من الموت»، على(علیه السلام) به درد دل هاى خود اشاره کرد و فرمود: اگر حرف بزنم و بگویم که خلافت حق من است و مسلمانان بى جهت با دیگرى بیعت کرده اند، مرا متهم مى کنند که در پى مقام هستم و اگر حرف نزنم و سکوت کنم، مى گویند على از مرگ هراس دارد و مى ترسد که اگر در مورد حکومت سخنى بگوید، جنگ در بگیرد و کشته شود. «هیهات بعد اللتیا و التی و اللَّه لابن أبی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی أمه بل اندمجت على مکنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: من از مرگ نمى ترسم. اگر من در مقام گرفتن خلافت از دست غاصبان برنیامده و با آنان جنگ نمى کنم به خاطر ترس از مرگ نیست. آیا کسى که عمرى را در جهاد گذرانده و در میدان هاى نبرد با قهرمانان عرب و مشرکین مبارزه کرده است، از مرگ مى ترسد؟ به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شیرخوار به سینه مادر بیشتر است. علت این که من در این جهت اقدام نمى کنم، اسرارى است که از آینده مى دانم و اگر آن اسرار را براى شما افشا کنم، همچنان که طنابى در چاهى گود رها شود، در مسیر خود با اضطراب به دیوارهاى چاه برخورد مى کند، شما هم مضطرب خواهید شد و تحمل شنیدن آن اسرار را نخواهید داشت. من رازهایى را مى دانم که باید لب فروبندم و آنها را اظهار نکنم. سکوت من به خاطر اسرارى است که مربوط به حفظ مصالح جامعه اسلامى است. اگر بگویم چه توطئه هایى در کار است، چه نقشه هایى براى نابودى اسلام طراحى شده، چه حوادثى اتفاق خواهد افتاد و این جامعه نوپا آبستن چه حوادث تلخى است، شما طاقت نمى آورید و مضطرب مى شوید. «لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». على(علیه السلام) فرمود: من در این زمان براى خلافت قیام نمى کنم. چون امروز، مصلحت اسلام اقتضا مى کند که این حکومت را بپذیریم و مصالح اسلام را حفظ کنیم. در این خطبه حضرت امیر(صلى الله علیه وآله وسلم) به این نکته اشاره اى دارد که زمانى خواهد آمد که میوه خلافت رسیده باشد و من آن میوه را بچینم. چون مى فرماید: کسى که میوه نارس را بچیند، مانند کسى است که در زمین دیگرى زراعت کند. از این رو فهمیده مى شود روزى این میوه خواهد رسید. این کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) اشاره به زمانى دارد که مردم براى بیعت با على(علیه السلام) هجوم بیاورند. آن زمان میوه رسیده و آماده است و من خلافت را خواهم پذیرفت; اما امروز زمان اقدام براى کسب مقام خلافت نیست.

این داستان ادامه پیدا کرد و ابوسفیان در فاصله زمانى خلافت ابوبکر و عمر به طور دائم در انتظار فرصتى براى به دست آوردن حکومت بود. او گاهى اشکال تراشى مى کرد، گاهى با ابوبکر و عمر درگیر مى شد و مشاجره لفظى مى کرد، حتى گاهى این مشاجرات به حرفهاى زشت و تند منجر مى شد. ولى به هر حال، فرصت مناسبى پیدا نکرد. در نهایت این گونه مصلحت دید که به سرزمینى دور از حجاز برود و فعالیت خود را براى فراهم کردن زمینه هاى تشکیل حکومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور با توطئه هایى خلیفه دوم را قانع ساخت که معاویه را به عنوان والى به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم هم از توطئه چینى هاى بنى امیه به ستوه آمده بود و براى دور کردن آنها از مرکز خلافت، حکومت شام را به معاویه واگذار کرد. این امر، ابوسفیان را به رخنه در آینده کشور اسلامى امیدوار کرد.

زمانى که عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه از پیش طراحى شده اى که بنى امیه نیز در آن سهیم بودند با عثمان بیعت کردند. پس از این جریان ابوسفیان بار دیگر امیدوار به یافتن قدرت شد چون عثمان با بنى امیه خویشاوندى داشت. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و فامیل خود را در خانه عثمان جمع کرد و در یک سخنرانى به آنها گفت: «یا بنی أمیة تلقّفوها تلقّف الکرة فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»4، خلافت را مانند توپى در هوا بربایید. حال که خلافت به چنگ شما افتاده است، آن را محکم نگه دارید. «تلقّفوها تلقّف الکرة»، همچنان که توپ را از هوا مى گیرند، خلافت را بگیرید. «فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»، سوگند به کسى که ابوسفیان به او قسم یاد مى کند نگفت واللّه یا و ربّ الکعبه، بلکه گفت «فوالذى یحلف به ابوسفیان!» ـ اى خویشاوندانِ من! بدانید نه بهشتى در کار است و نه دوزخى، بلکه بحث حکومت مطرح است، «تلقّفوها تلقّف الکرة». امیدوارم این خلافت به میراث در خانواده ما باقى بماند. ابوسفیان هنگام سوگند مى گوید: «به کسى که ابوسفیان به او سوگند یاد مى کند!» او چه کسى است؟ آیا ابوسفیان به لات سوگند یاد مى کند یا به عزّى؟ او با سوگند مى گوید: «نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى! جدال ما بر سر حکومت و ریاست است.» تا به حال بنى هاشم ریاست کرده اند، از این به بعد نوبت بنى امیه است. امروز که حکومت در اختیار بنى امیه قرار گرفته است، آن را با قدرت نگه دارید. حکومت باید به صورت میراثى در خانواده ما باقى بماند. این کلام ابوسفیان شاهدى بر این مطلب است که او از ابتداى امر ایمان نداشت.

اما مگر مسلمانان ساده لوح مى دانستند که ابوسفیان ایمان ندارد؟ امثال و نظایر او در میان مسلمانان کم نبودند. ابوسفیان گاهى در رفتار و گفتار، خود را رسوا کرده است که مواردى از آن در تاریخ ثبت شده و امروز ما با استفاده از آنها میتوانیم استدلال کنیم که او از ابتدا ایمان نداشته است. اما اشخاص دیگرى هم زیرک تر از ابوسفیان بودند و تا آخر کار هم ردپایى از خود به جا نگذاشتند. شاید این داستان را شنیده باشید که شبى مغیره نزد معاویه آمد و در همان وقت صداى اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) چنان ناراحت شد که گفت: ببین محمد چه کرده است؟ نام خود را کنار نام خدا گذاشته است. آیا کسى که ایمان به خدا، اسلام و رسالت دارد، این چنین سخن مى گوید؟ گرچه معاویه به این مسأله تصریح نکرد، اما پدرش با صراحت گفت که بهشت و دوزخى وجود ندارد; پسرش، یزید هم در حالى که مست بود آنچه را در دل داشت با صراحت به زبان آورد و گفت:

«لعبت هاشم بالملک فلا *** خبر جاء و لاوحى نزل» بنى هاشم مدتى با سلطنت بازى کردند والا نه وحیى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده بود.


1. بحارالانوار، ج 45، ص 133.

2. بحارالانوار، ج 28، ص 328.

3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، کتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1404 ق، ج 1 ص 213.

4. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 9، ص 53.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/7/21:: 8:0 صبح     |     () نظر

طرح یک پرسش: بحث من با همین پرسش شروع مى شود که چگونه سیدالشهدا(علیه السلام) با شهادت خود اسلام را حفظ کرد و چرا وضع به گونه اى بود که بدون شهادت امام حسین(علیه السلام) دین در خطر بود و از بین مى رفت؟

چنان که مى دانید پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) در شرایط نابسامان اجتماعى به رسالت مبعوث شد و 13 سال در مکه و 10 سال در مدینه تلاش فراوانى انجام داد تا کشور اسلامىِ رو به رشد و مترقى را در سرزمینى که از عوامل تمدن محروم بود، به وجود آورد. البته افرادى نیز طى این مدت تربیت شدند که گاهى امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه از آن ها یاد کرده و نقل مى کند که در زمان پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مردم چگونه براى دین خود فداکارى کرده و حتى براى حفظ اسلام با پدران، فرزندان و خویشان خود مى جنگیدند و چه مقدار از اموال خود را در این راه صرف کرده، چه سختى هایى را در شعب ابى طالب تحمل کرده و چه مشقت هایى را در هجرت به حبشه و مدینه تحمل کردند. مسلمانان تمام این سختى ها را به جان خریدند تا اسلام حفظ شود. پس از آن نیز طى 10 سال حضور پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) در مدینه 72 غزوه و سریه اتفاق افتاد که همان مسلمانان این جنگ ها را اداره کردند.

مسلمانانى که تا این اندازه فداکارى کردند و در جنگ هاى بدر، احد، حنین و... بسیارى از آنها کشته و زخمى شدند، در زمان سیدالشهدا(علیه السلام) هنوز بسیارى از کسانى که در این جنگ ها معلول یا زخمى شده بودند، حضور داشتند. هنوز بعضى از اصحاب پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در قید حیات بودند. فرزندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) هم در میان مردم زندگى مى کردند، خود امام حسین(علیه السلام)هم در میان مردم شناخته شده بود; چگونه همرزمان و اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) اجازه مى دادند اسلام از بین برود و چگونه خون سیدالشهدا(علیه السلام) از نابود شدن اسلام جلوگیرى کرد؟ در ابتدا بعید به نظر مى رسد که در حالى که هنوز بیش از 60 سال از هجرت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به مدینه نگذشته است، اسلام در معرض نابودى باشد. خودِ این مسأله ادعاى عجیبى به نظر مى رسد. همچنین این ادعا هم عجیب است که قیام سیدالشهدا(علیه السلام) با 70 نفر، اسلام را که در معرض خطر قرار گرفته است، نجات دهد. براى روشن شدن پاسخ این سؤال مناسب است مقدارى در وضع مسلمانان صدر اسلام تأمل کنیم، همان کسانى که ایمان آوردند و در سلک پیروان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) قرار گرفتند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/7/20:: 8:0 صبح     |     () نظر

مقدمه: ایام محرم که به برکت خون سیدالشهدا(علیه السلام) مبارک شده و برکت آن از زمان شهادت آن بزرگوار تا امروز همچنان براى امت اسلامى ادامه دارد، ایامى است که باید در آن فرصت را مغتنم بشماریم و از سویى معرفت خود را نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) و مخصوصاً سیدالشهدا(علیه السلام)زیاد کنیم و از سوى دیگر درس هاى لازم را از حوادث صدر اسلام به خصوص حوادث مربوط به داستان تلخ کربلا بیاموزیم و از آنها در جامعه خود استفاده کنیم. هر چند عزادارى، گریه کردن، سینه زدن و همه مراسمى که به عنوان بزرگداشت شعائر دینى و اظهار ارادت به پیشگاه سیدالشهدا(علیه السلام) انجام مى شود به تنهایى مطلوبیت ذاتى دارد، ولى برکات سیدالشهدا(علیه السلام) به اندازه اى زیاد است که ما نباید به این مقدار اکتفا کنیم. برکات فراوان دیگرى در معرفت آن حضرت و تأمل در کلمات نورانى و سیره آسمانى اش نصیب جامعه اسلامى مى شود که این برکات نسبت به آن ها بسیار ناچیز خواهد بود.

     باید سعى کنیم معرفت خود را نسبت به سیدالشهدا(علیه السلام) بیشتر کرده، اهداف آن حضرت را بهتر یاد بگیریم و از درس هاى عملى آن حضرت براى زندگى امروز خود استفاده کنیم. من از زمان نوجوانى به خاطر دارم، زمانى که در مجالس عزادارى شرکت مى کردم، از گویندگان و وعاظ ـ که ان شاء الله خدا همه آنها را حفظ کند و دستشان را از دامان ابى عبدالله(علیه السلام) کوتاه نکند و ما را هم خدمتگزار وعاظ و مرثیه خوانان به شمار آورد ـ مى شنیدم که مى گفتند اگر شهادت امام حسین(علیه السلام) نبود دین از بین رفته بود. ما با حُسن ظنى که نسبت به بیانات وعاظ داشتیم، با خود مى گفتیم این مطلب درست است هرچند شاید علت آن را نمى فهمیدیم. دائماً این سؤال در ذهنم بود که چگونه ممکن است که به وسیله شهادت سیدالشهدا(علیه السلام) و عده اى از اصحاب آن حضرت، دین حفظ شود و اگر جریان کربلا واقع نشده بود و امام حسین(علیه السلام) کشته نمى شد، چگونه دین از بین مى رفت؟ تصور مى کنم امروزه این گونه سؤالات در ذهن نوجوانان و جوانان ما بیش از پیش مطرح مى شود. جوانان امروز پرسشگرتر از جوانان دیروز هستند و سطح فکر و کنجکاوى آنها افزایش یافته است و امثال بنده هم باید سعى کنیم به این نیاز جوانان عزیزمان که یافتن پاسخ هاى روشن و مستدل به سؤالاتى از این قبیل است، توجه کنیم و بحث ها را به گونه اى مطرح کنیم که در کنار سایر مسائل، به چنین پرسشهایى نیز پاسخ داده شود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/7/19:: 8:0 صبح     |     () نظر

     و امّا اگر راه قبلى بسته بود و هر چه در میان مراجع جستجو کردند موفق به یافتن فتوایى موافق نظر خود در بین اقوال علماى گذشته و حاضر نشدند که بتوانند از آن سوء استفاده کنند، در این صورت چه کارى مى توانند انجام دهند؟ مرحله دوم فعالیت شیاطینِ فتنه گرْ القاى این شبهه است که علما بر چه اساسى فتوا مى دهند؟ در پاسخ این شبهه گفته مى شود: منبع فتواى علما قرآن و حدیث است و آنها از پیش خود فتوا نمى دهند. این شیاطین هم شبهه جدیدى را به این صورت مطرح مى کنند که بر چه اساسى مى توان ثابت کرد آنچه آنها از قرآن و حدیث فهمیده اند درست باشد. خود شما قرآن و حدیث را مطالعه کنید و به گفته هاى علما توجه نکنید. پس، مرحله دوم تلاش براى این است که مردم را از رجوع به علما باز دارند. راه این کار هم این است که مى گویند: خود قرآن مى گوید: «بیان للناس» است. اصلا، علما را کنار بزنید و خودتان براى فهمیدن قرآن اقدام کنید. این کارى است که تا جایى که بنده به خاطر دارم، بیش از چهل سال است که روشنفکران در این جهت فعالیت مى کنند. آنها به جوانان مى گویند: خود شما سعى کنید قرآن را بفهمید و به فهم خود عمل کنید. هر چه آن جوان مى گوید: من معناى قرآن را نمى فهمم و اصلا، عربى بلد نیستم. به او مى گویند: ترجمه قرآن را بخوان; سرانجام او را وادار مى کنند با مطالعه ترجمه قرآن مفهوم نادرستى از قرآن و روایات برداشت کند و به او القا مى کنند فهم تو درست است و همه علما اشتباه کرده اند و در همین راستا مى گویند: از مراجع تقلید نکنید مگر تقلید کار خوبى است؟! یکى از مغالطات مورد سوء استفاده فتنه گران همین است که قرآن «بیان للناس» است، پس شما خودتان بروید بفهمید; تقلید هم کار بدى است و خود قرآن هم از تقلید مذمت کرده است; پس خود شما هر چه مى خواهید از قرآن برداشت کنید.

اگر اتفاقاً با همان فهم ناقص و با استفاده از ترجمه ها سرانجام به نتیجه اى رسیدند که با خواسته آنها موافق نبود، در این صورت نوبت به مراحل بعدىِ فتنه گرى مى رسد.

ما در قرآن آیاتى درباره احکام جزایى داریم مثل بریدن دست دزد، تازیانه زدن کسى که عمل منافى عفت انجام دهد و مواردى از این قبیل. هر کس که حتى ترجمه قرآن را هم یاد گرفته باشد، معنى این آیات را مى فهمد و حتى اگر فتواى علما و رساله هاى عملیه هم نباشد، با برداشت سطحى از آیات هم همین معانى استفاده مى شود. در اینجا مراحل دیگرى براى گمراه کردن پیش مى آید. یکى از آنها همان است که امروزه بیشتر رایج شده است که مى گویند آنچه شما از قرآن و روایات مى فهمید و برداشتهایى که از آنها دارید، یک قرائت است، ولى ممکن است این آیات قرائت دیگرى هم داشته باشد. انسان نباید فهم خود را مطلق کند. این تعبیرات زیاد گفته شده است و حتماً شما هم شنیده اید که نباید فهم خود را مطلق کنید و بگوئید هر چه من مى فهمم همان درست است، بلکه دیگران هم هستند که برداشت دیگرى از آیات دارند. مثلا یک قرائت این است که باید دست دزد را برید، قرائت دیگر هم این است که منظور از بریدن دست این است که بروید به او پول بدهید تا دستش از دزدى بریده شود! زندگى دزد را تأمین کنید تا او مجبور نشود دزدى کند، در این صورت دستش از دزدى بریده مى شود! بنابراین قدم بعدى براى تحریف احکام و معارف دینى این است که مى گویند فهم شما از قرآن و حدیث اعتبار ندارد، زیرا قرائتهاى دیگرى هم وجود دارد! راه دیگرى مشابه آن، این است که مى گویند اصلا معانى آیات قرآن و متون دینى همان مفاهیمى نیست که مردم درک مى کنند زیرا اساساً زبان دین، زبان خاصى است. معنایى که مردم از آیات مى فهمند طبق زبان عرفى و زبان واقع نماست. اما زبانهاى دیگرى هم وجود دارند و از جمله آنها زبان دین است. بهتر است این را در قالب مثال بیان کنم. در میان اکثریت مردم جامعه ما کتاب حافظ شیرازى، کتابى دوست داشتنى است و در بسیارى از خانه ها وجود دارد و با آن فال هم مى گیرند و براى نیّت خود استفاده مى کنند، هر چند مسلماً حافظ در مقام این نبوده که در مورد نیات افراد پیشگویى کند، همچنان که به اعتقاد اکثر محققین زمانى که حافظ از مى، شراب، ساغر و این گونه موارد صحبت مى کند، منظور او مى و شرابى که مى خوارگان مى آشامند و مست مى شوند نیست. بزرگانى در تفسیر این عناوین کتابها نوشته اند. و گاهى چنین تعبیر مى کنند که: زبان شعر، زبان دیگرى است. فى المثل آنجا که شاعر از مى، ساغر و صهبا صحبت مى کند، منظور او مى میخانه ها نیست، بلکه مىِ محبت و مى مراقبه است یا تعبیرهاى عرفانى دیگرى براى این کلمات ارائه مى کنند و مى گویند زبان شعر زبان خاصى است و کسانى معناى واقعى غزلهاى حافظ را مى فهمند که با زبان شعر او آشنا باشند. شبهه افکنان مى گویند: هم چنانکه در مورد شعر گفته مى شود که زبان خاصّى دارد، در مورد دین هم زبان خاصى وجود دارد و زمانى که دین مى گوید آسمانها چنین و چنان است، خدا بهشتى آفریده است که نهرهاى آب در آن جارى است، منظور دین نهرها و واقعیتهایى که ما در این جهان داریم، نیست بلکه این تعبیرات بر اساس زبان مخصوصى است. اما درباره اینکه چه کسى باید این زبان را ترجمه و تفسیر کند و کلید رمز آن را کشف کند، بحثهاى زیادى انجام شده است. و هنگامى که سؤال مى شود که اگر معناى دیگرى منظور بوده چرا با این عبارات بیان شده است؟ مى گویند: این سخنان را براى ابلاغ یک پیام گفته اند و آن پیام این است که در کنار یکدیگر خوب و خوش باشید، با هم دعوا نکنید، با هم بسازید و همه با هم خوش باشید! اگر دین مى گوید فلان کار را نکنید که مبادا در جهنم بسوزید، به این دلیل است که آن کار به خوشى زندگى شما لطمه مى زند. اگر هم تشویق کردند فلان کارهاى خوب را انجام دهید تا باغها و قصرهاى بهشتى به شما داده شود، براى این است که شما را به انجام کارهاى خوب تشویق کنند، و گر نه هم چنانکه ابوسفیان گفت «لا جنة و ل نار»، نه بهشتى در کار است و نه جهنمى. همه این عبارات پیامى دارد و آن پیام این است که در کنار هم راحت زندگى کنید، با هم دعوا و کتک کارى و جنگ و خونریزى نکنید و با هم بسازید. این هم راه دیگرى است براى تحریف دین یعنى راه تأویل متون براساس نظریاتى که امروز در شاخه اى از فلسفه به نام «فلسفه هرمنوتیک» مطرح شده است.

اما ممکن است کسانى با فطرت پاک و عقل سلیم خود متوجه شوند که این نظریات درست نیست و بگویند: پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) در راه دین رنجهاى زیادى را تحمل کردند و در نهایت در این راه به شهادت رسیدند، و همگى مردم را به مراجعه به قرآن دعوت مى کرده اند، از جمله احادیث فراوانى است که سفارش مى کنند که در آخرالزمان هنگامى که شبهه ها شما را فرا گرفته و متحیر مى مانید به قرآن رجوع کنید.حال، اگر نمى توان زبان قرآن را فهمید و زبان قرآن یک زبان رمزى است، پس چرا تا این حد به ما سفارش کرده اند که از قرآن استفاده کنید؟ بنابراین، یا باید بگوئیم مقصود آیات همان است که از قرآن مى فهمیم و قرآن هم درست است، یا باید بگوئیم قرآن دروغ است. نمى توان گفت قرآن راست است، اما معنایى دارد که هیچ کس آن را نمى فهمد و تمامى تعابیر قرآن رمز است!

فتنه گران براى این مرحله هم شبهه دیگرى آماده کرده اند. آنها مى گویند: شما در این تصور که قرآنى که در اختیار شما است کلام خداست، اشتباه مى کنید. اگر قرآن کلام خدا بود، حق با شما بود. ولى اصلا این قرآن کلام خدا نیست! امّا اگر قرآن کلام خدا نیست پس کلام کیست؟ شیاطین مى گویند: این قرآن کلام پیامبر است. براى اثبات ادعاى خود به آیات قرآن هم استناد مى کنند و آنها را مطابق نظر خود تفسیر مى کنند. به عنوان مثال در مورد این آیه که مى فرماید: «فانما یسر ناه بلسانک»1 یعنى: ما قرآن را با زبان تو میسّر و آسان فهم کردیم، مى گویند: معناى این آیه این است که قرآن زبان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است. اگر بگویید پس تکلیف آیات فراوانى2 که مى گوید ما قرآن را نازل کردیم یا جبرئیل قرآن را نازل کرد چیست؟ در جواب مى گویند آنها تعابیرى است که براى زیبا جلوه دادن قرآن و نقاشى کلام گفته شده است. اصل مطلب این است که قرآن کلام خدا نیست بلکه کلام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) است.

ممکن است کسى در ردّ این شبهه بگوید خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) گفته است که قرآن کلام خداست و کلام من نیست. فتنه گران در پاسخ مى گویند: پیامبر چنین تصوّر مى کرد که خدا با او سخن مى گوید، ولى بر چه اساسى مى توان ثابت کرد که پیغمبر(صلى الله علیه وآله) اشتباه نکرده است؟ اگر گفته شود: پیغمبر معصوم است و اساساً تفاوت پیغمبر با دیگران در این است که او اشتباه نمى کند، در جواب خواهند گفت: اشتباه شما در همین جاست. چه کسى گفته است که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)معصوم است. ادامه این بحثها به شبهه در عصمت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) کشیده شد. آیا این مطالب را در این روزنامه ها و مقالات در طى چند سال گذشته نخوانده اید؟ مکرر بر این مسئله تکیه مى شود که مسئله عصمت پیغمبر (صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) مطلبى است که آخوندها درست کرده اند و خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چنین ادعایى ندارد. آخوندها گفتند که پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) معصوم هستند. در حالیکه پیغمبر نه تنها از گناه کردن معصوم نیست بلکه مرتکب گناه هم شده است و نیز در فهم کلام خدا هم معصوم نیست، او تصور کرده که وحى بر او نازل مى شود! اما پیامبر اشتباه کرده است!

این حرفهایى که مطرح کردم خیال بافى نیست، برخى از اساتید دانشگاه جمهورى اسلامى ایران، تئوریسین هاى لیبرالیسم و سکولاریسم، مطرح کرده اند و در کتابها، مقالات و سخنرانیهایشان از این قبیل صحبتها فراوان است.

به هر حال، سیر شبهه ها به اینجا رسید که قرآن کلام خداست و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هم اشتباه نمى کند و این قبیل امور قابل اشتباه نیست. و خود خدا گفته است که آنچه در قرآن آمده حق است و باطلى در آن راه ندارد و از کلام خدا استفاده مى شود که پیغمبر(صلى الله علیه وآله) معصوم است. فرض کنید ما به این نقطه رسیدیم و با استناد به قرآن اثبات کردیم که پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و امام(علیه السلام)معصوم هستند. در اینجاست که شبهه دیگرى مطرح مى شود و آن اینست که از کجا خدا راست گفته است؟! یکى از همین تئوریسین هاى معروف در کلاس دانشکده الهیات گفته بود که ما دلیلى بر اینکه خدا راست مى گوید نداریم! در اینجا چه دلیلى مى توانیم بیاوریم؟ آیا از قرآن دلیل بیاوریم براى اینکه خدا راست مى گوید؟ در جواب خواهد گفت من قبول ندارم که خدا راست مى گوید. چگونه شما به کلام او استناد مى کنید؟ به اصطلاح طلبه ها در اینجا "دور" لازم مى آید. شما به قرآن استناد مى کنید در حالى که من مى گویم خدا راست نمى گوید. حال شما چگونه به آیه قرآن استدلال مى کنید براى اینکه خدا راست مى گوید؟

اینجاست که فقط دلیل عقلى کاربرد خواهد داشت.اولین مطلب از اعتقادات دینى که باید به کمک دلیل عقلى اثبات کنیم، وجود خدا و صفات او، صحت دین پیغمبر و عصمت است تا بعد نوبت به سایر مسائل برسد و محتواى دین اثبات شود.

پس اساسى ترین و مبنایى ترین کارى که براى اثبات عقاید دینى باید انجام دهیم استدلال عقلى است. زمانى که کار به اینجا رسید، آقایان مى گویند: اصلا عقل چیست؟ عقل را حکماى قدیم به عنوان قوّه درک کننده و قضاوت کننده معرفى کرده بودند. اما در واقع چیزى به نام عقل وجود ندارد; آنچه در ما وجود دارد همین چشم، گوش و اندامهاى حسّى است. اصلا عقل چیست؟! معرفت صحیح تنها از طریق حس و تجربه بدست مى آید و ما معرفت عقلانى خاصّى نداریم! هر چه دلیل توسط تمام طوایف ادیان مختلف، حتى فیلسوفان نصرانى، یهودى، زرتشتى و سایر ادیان براى اثبات خدا با کمک دلیل عقلى اقامه شده است، این آقایان مى گویند که هیچ یک اعتبار ندارد. چون اصلا ما چیزى به نام عقل نداریم; هر وقت خدا را دیدیم مى گوئیم: هست. این همان حرفى است که بنى اسرائیل به موسى گفتند: «لن نؤمن لک نرى الله جهرة»3 (ما عقل نمى شناسیم) اگر مى خواهید ما ایمان بیاوریم، باید خدا را آشکارا به ما نشان دهید. ما ایمان نمى آوریم تا خدا را آشکارا ببینیم. هر وقت خدا را دیدیم، وجود او را قبول مى کنیم. هر چه موسى فریاد زد که خدا جسم نیست که شما او را ببینید; این چه سخنى است که شما مى گوئید؟ این چه انحراف و گمراهى است که شما پیدا کرده اید؟ آنها گفتند: ما قبول نمى کنیم. به همین دلیل بنى اسرائیل گوساله سامرى را پرستیدند. چون آن را مى دیدند و صدایش را مى شنیدند «عجلا جسداً له خوار»4 کج اندیشان گفتند این خداى خوبى است که مى توان او را دید و علاوه بر اینکه از طلا ساخته شده است، صدایى هم دارد، در حالى که موسى(علیه السلام) مى گوید: باید خداى نادیده را پرستش کنید. چگونه موسى مى گوید من به کوه طور مى روم و با او مناجات مى کنم؟ ما این خدا را قبول نداریم، هر گاه موسى خدا را به ما نشان داد، آن وقت پرستش خداى او را قبول مى کنیم. این سخنى که بیش از دو هزار و پانصد سال پیش بنى اسرائیل به موسى گفتند، امروز بسیارى از فیلسوفان اروپا و آمریکا همان سخن را تکرار مى کنند. آنها مى گویند دلیل عقلى، اعتبارى ندارد و انسان تنها هر چه را دید، باید قبول کند. این را گرایش "پوزیتویستى" مى گویند. البته الآن در خود اروپا و آمریکا این گرایش مطرود شده است و چندان طرفدارى ندارد. ولى تازه به دوران رسیده هاى داخلى ما، کالاهاى فکرى مربوط به پنجاه سال پیش غرب را بعنوان کالاى جدید در فرهنگ ما عرضه مى کنند و سرانجام این سیر، این است که اصلا معرفت یقینى براى انسان میسّر نیست. حتى حس و تجربه هم یقین آور نیست. اصلا بى جهت شما به دنبال یقین مى گردید. قرآن مى گوید کسى قابل هدایت است که یقین به آخرت داشته باشد، «و بالآخرة هم یوقنون»، اما آنها مى گویند: قرآن شوخى مى کند. مگر اصلا یقین امکان دارد؟ مگر مى شود یقین پیدا کرد؟ مردم خیالها و تصورات بچه گانه و کودکانه اى دارند و خیال مى کنند آدمیزاد مى تواند یقین پیدا کند. هنگامى که این آقایان درس مى خوانند و فلسفه مى آموزند، به خصوص فلسفه هاى شکاکیت و نسبى گرا، آنوقت متوجه مى شوند که اصلا نمى توان یقین پیدا کرد. چنانچه ملاحظه مى فرمائید انسان باید افتخار کند که شکاک است! این آخرین تیر ترکش است.

چنانکه ملاحظه مى فرمایید این سیر از تشکیک در فتواى مراجع شروع شد و مرحله به مرحله شبهه ها یکى پس از دیگرى مطرح مى شود تا به تشکیک در وجود عقل، دلیل عقلى و تشکیک در هر نوع معرفت یقینى منتهى مى شود. بنابراین، به نظر آقایان، کسانى که به دنبال معرفت یقینى بوده و مى خواهند دین خود را با یقین ثابت کنند، خیلى اشتباه مى کنند. این حاصل پیشرفت عقلانى و فلسفى دنیاى جدید است! و اگر ما این دنیا را با این طرز فکر «جاهلیت ثانیه» یا جاهلیت جدید بنامیم، بهترین تعبیر را بکار برده ایم. چون خود ایشان به ندانستن و تردید خود افتخار مى کنند و مى گویند آخرین مراحل معرفت ما این است که به شک مى رسیم و اصلا غیر از شک معرفتى امکان ندارد. ما یک جاهلیت اُولى داشتیم. حال باید بگوئیم این دوران جاهلیت جدید و جاهلیت نوین است.

پس سیر شبهه هایى که در زمان ما براى از بین بردن عقاید دینى و ایمان جوانان ما مطرح مى شود به این ترتیبى است که عرض کردم. ان شاء الله اگر حیات و توفیقى بود، در شبهاى آینده به تدریج بعضى از شبهه ها را به همین ترتیبى که عرض کردم، مطرح مى کنیم و به فضل خدا و با استمداد از برکات حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) سعى مى کنیم که این شبهه ها پاسخ داده شود و جوانان عزیز ما در دام شیاطین نیفتند.

پروردگارا! تو را به برکت خون حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) قسم مى دهیم ایمان ما را تا آخرین لحظه از هر گونه شک و شبهه و آفتى محفوظ بدار!

نسل آینده ما را تا روز قیامت از شیعیان على بن ابیطالب(علیه السلام) و از دلباختگان امام حسین(علیه السلام)قرار بده!

در ظهور حضرت ولى عصر[عج الله فرجه الشریف] تعجیل بفرما!


1. مریم، 97 و دخان، 58.

2. براى نمونه ر. ک: بقره، 23، 97، 99،159، نساء، 105، 174 و...

3. بقره، 55.

4. اعراف، 148 و طه، 88.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/6/7:: 7:0 عصر     |     () نظر

     این سیر طبیعى عملکرد شیاطینى است که قصد ایجاد انحراف در دین را دارند. آنها به همین سادگى کار خود را از همین جا شروع مى کنند. هنگامى که آنها مى خواهند گناهى را رایج کنند و مردم مى گویند این کار گناه است، آنها مى گویند چه کسى گفته است این کار گناه است؟ مردم پاسخ مى دهند: علما گفته اند. این شیاطین درصدد برمى آیند که اعتبار روحانیت، فتوا و رساله را از بین ببرند. به همین منظور شبهاتى را در این راستا القا مى کنند. خود این کار مراحلى دارد. ابتدا بررسى مى کنند که آیا همه علما در مورد مسأله مورد نظر آنها اتفاق نظر دارند یا اینکه در طول هزار و چهار صد سال از یکى از علماى شیعه یا سنّى، مطلبى بر خلاف نظر سایر علما نقل شده است. با یافتن یک مورد اختلاف نظر میان همه علما در مورد مسأله اى آن را مطرح مى کنند. اگر کسى بگوید: در بین هزاران عالم یک نفر که بر خلاف دیگران نظر داده است، اشتباه کرده است، در جواب مى گویند: شاید آن هزاران عالم خطا کرده باشند. این شیاطین سعى مى کنند حتى قول نادرى را موافق با سلیقه خود از عالمى یا عالم نمایى پیدا کنند و در این صورت مى گویند قول نادر درست است و نظر دیگران خطا است. فرض کنید مراجع تقلید همگى در رساله هاى خود کارى را حرام مى دانند اما این افراد، عالم ساده اى را پیدا مى کنند، به او احترام مى گذارند و به اندازه اى بر مرجعیت او اصرار مى کنند که آن عالم احساس تکلیف کند و فتواى شاذّى بر خلاف نظر سایرین بدهد. آنها هم این فتوا را که مطابق میل آنها است مطرح مى کنند و مى گویند فلان مرجع اینگونه گفته است. اگر آنها موفق به انجام این کار شوند، مشکلشان به سادگى و بدون جنگ و نزاع حل مى شود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/6/6:: 7:0 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


 – جنبش وبلاگی حامیان جبهه پایداری