اگر خود را از معصیت ها پاک کنید، خداوند، دوستتان خواهد داشت . [امام علی علیه السلام]
امام حسین علیه السلام
درباره



امام حسین علیه السلام


علی اصغر
مطالبی که به طور سلسله وار در این وبلاگ مشاهده می فرمایید مجموعه سخنرانى هاى استاد آیت الله مصباح یزدی است که در حسینیه شهداى قم در محرم 1421 بیان شده و تحت عنوان آذرخشی دیگر از آسمان کربلا چاپ و منتشر گردیده است. ضمناً مدیر وبلاگ فقط منعکس کننده مطلب می باشد.

حفظ اسلام، اولویت اول امیرالمؤمنین على(علیه السلام) در همه حال: سرانجام پس از شش ماه امیرالمؤمنین(علیه السلام) مجبور شدند براى حفظ مصالح اسلامى، در ظاهر با خلیفه بیعت کنند و حکومت را به رسمیت بشناسند و اگر آن حضرت این کار را نمى کردند، در بین جامعه مسلمین خونریزى مى شد همچنان که ابوسفیان سعى مى کرد این کار را انجام دهد. در جلسه گذشته این ماجرا را از او نقل کردم که نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام) آمد تا در ظاهر با آن حضرت بیعت کند و گفت «انى لارى عجاجة لا یطفئها الا الدم»1 طوفانى را مى بینیم که چیزى به جز خون این طوفان را فرو نمى نشاند. براى جلوگیرى از چنین اختلافاتى در جامعه اسلامى، حضرت امیر(علیه السلام) از حق خود صرف نظر کردند. به تعبیر دیگر باید گفت به این دلیل که توان و امکان اجراى تکلیفى که بر عهده ایشان بود، نداشتند، آن تکلیف را انجام ندادند. مسأله خلافت، امر شخصى نبود که على(علیه السلام) از آن صرف نظر کند، بلکه تکلیفى بود که باید آن حضرت آن را انجام دهد و مسؤولیت هدایت مردم و مدیریت جامعه اسلامى را برعهده بگیرد. ولى زمانى که آن بزرگوار به دلیل همراهى نکردن مردم، توان انجام این تکلیف را نداشتند، به طور طبیعى این تکلیف از ایشان ساقط بود.

این جریان ادامه داشت تا زمانى که بعد از سه خلیفه، مردم جمع شده و با امیرالمؤمنین(علیه السلام)بیعت کردند. در این هنگام بود که آن حضرت فرمود: «لو لا حضور الحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر لالقیتُ حبلها على غاربها»2،اگر جمع شدن مردم براى یارى من نبود و با وجود این یاران حجت بر من تمام نشده بود، من در صدد تشکیل حکومتى بر نمى آمدم. اما در شرایطى که مردم آمادگى پذیرش حکومت مرا دارند و وجود یاوران، حجت را بر من تمام کرده تکلیف بر عهده من آمده است. به تعبیر دیگر مى فرمود علاوه بر مشروعیتى که از جانب خداوند داشتم، امروز با اقبال مردم، قدرت عمل هم پیدا کرده ام. به هر حال، طى این مدت، به خصوص در زمان خلیفه اول و دوم، امیرالمؤمنین(علیه السلام)سعى کردند حقایق، احکام و معارف اسلام را در جامعه ترویج کنند. آن حضرت شاگردانى مثل ابن عباس و دیگران را تربیت کردند که هنگام وقوع اشتباهاتى توسط خلفا، با بحث و راهنمایى، آنها را متوجه اشتباه خود مى کردند. زمینه اجتماعى هم به گونه اى بود که با توجه به فرمایش هاى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) در باره امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، بسیارى از صحابه، از بیعت با خلفا پشیمان شده بودند، گرچه تصور نمى کردند عدول آنها از بیعت صحیح باشد، اما قلباً به حضرت امیر(علیه السلام) علاقه داشتند. علاوه بر اینکه اشتباهات خلفا آنها را رسوا مى کرد و ایشان هم مجبور بودند فرمایش هاى امیرالمؤمنین(علیه السلام) را در زمینه معارف و احکام اسلامى بپذیرند. آنچنان که خود محدثین اهل تسنن نقل کرده اند که بیش از هفتاد مرتبه خلیفه دوم گفت: «لو لا على لهلک عمر» و یا گفت: «لا ابقانى الله لمعضلة لیس لها ابوالحسن»، اگر روزى على نباشد، خدا مرا در آن روز زنده نگه ندارد، مبادا که مشکلى پیش آید و من راه حل آن را ندانم.

خلفا در عمل، علم و رأى على(علیه السلام) را در مورد معارف اسلامى مى پذیرفتند و بهترین کارى که در آن زمان امکان داشت، این بود که به این واسطه اسلام و معارف آن حفظ شود. گرچه گاهى لغزشهایى هم از خلفا سر مى زد. حداقل اصل مسأله تصدى حکومت توسط ولىّ امرى که از جانب خدا تعیین شده است، فراموش شده بود.

این جریان تا زمان عثمان ادامه داشت. از زمان عثمان انحرافات عملى افزایش یافت. پیش از این نقل کردم که در اولین روز بیعت مردم با عثمان، ابوسفیان بنى امیه را در خانه عثمان جمع کرد و آن جمله کفرآمیز را گفت که: «قسم به آن کسى که ابوسفیان به او سوگند یاد مى کند، بهشت و جهنمى وجود ندارد! مدتى بنى هاشم حکومت کردند، اما امروز نوبت ماست و امیدوارم از این پس این حکومت در خانواده بنى امیه به میراث باقى بماند.» پس از این جریان، حکامى که براى شهرهاى مختلف تعیین شدند، غالباً از بنى امیه یا از طرفداران و دوستان آنها بودند. در میان بنى امیّه این تفکر حاکم شد که تمام آنچه در باره دین گفته شده بود، واقعیت نداشته، تنها مسأله حکومت مطرح بوده است و بنى هاشم براى به دست آوردن حکومت مسأله دین را مطرح کرده و آن را دست آویزى براى رسیدن به اهداف خود قرار داده اند. از کسانى که خود به اساس اسلام ایمان ندارند چه انتظارى مى رود؟ در حکومت عثمان حکامى که تعیین مى شدند مانند سلاطین رفتار مى کرده و خود را "مالک الرقاب" و صاحب اختیار مردم مى دانستند. از آن زمان تا سال هاى اخیر در بسیارى از کشورها، حتى در کشور ما تا زمان قاجار، این گونه بود که سلطان خود را مالک کشور مى دانست. حکامى که توسط عثمان براى منطقه اى تعیین مى شدند، اموال موجود در آن منطقه را متعلق به خود شمرده به دلخواه خود در آن تصرف مى کردند. از زمان عثمان عملا حکومت اسلامى به این جهت سوق پیدا کرد. حکام، ثروت هاى انبوهى از بیت المال اندوختند، حقوق مردم را تضییع کرده به بیچارگان و ضعفا ظلم کردند تا سرانجام مردم بخش هاى مختلف سرزمین اسلامى به تنگ آمدند و با یکدیگر به توافق رسیدند که باید عثمان را از بین ببرند. بر همین اساس و به دلیل ظلمهایى که دست نشانده هاى عثمان در ایالت هاى اسلامى انجام مى دادند، نسبت به قتل عثمان اقدام کردند.

در چنین موقعیتى امیرالمؤمنین(علیه السلام) چه اقدامى باید انجام دهد که براى حفظ اسلام مناسب تر باشد؟ اگر در جهت قتل عثمان گام برمى داشت، سنت غلطى رایج مى شد و مردم به واسطه چنین اقدامى به طور کلى نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) بدبین مى شدند و باور مى کردند که بحث بر سر دنیاست. به همین دلیل، ایشان به هیچ وجه اجازه اقدامى در جهت قتل عثمان را نمى دادند و از آن جلوگیرى مى کردند. ولى به هر حال، مسلمانانى که به خشم آمده بودند و به حرف کسى توجه نمى کردند، جمع شدند و عثمان را کشتند. بعد از قتل عثمان نیز همان مردم به جانب على(علیه السلام) هجوم آوردند و به آن حضرت گفتند که باید جانشین عثمان شوى. حضرت امیر(علیه السلام) از زمانى که مسؤولیت خلافت را پذیرفتند، فرمودند: «من این مسؤولیت را به این شرط قبول مى کنم که همانند پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و بر اساس سنت خدا و رسول او عمل کنم.» چون بسیارى از افراد هنگام بیعت مى گفتند ما بیعت مى کنیم به شرط این که شما هم مانند خلفاى قبل رفتار کنید. اما آن حضرت فرمودند: «من چنین بیعتى را نمى پذیرم. اگر با من بیعت کردید، باید بر این اساس بیعت کنید که طبق کتاب و سنت عمل کنم.» سرانجام مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام) به این صورت بیعت کردند ولى درون جامعه اسلامى افرادى وجود داشتند که به چنین بیعتى راضى نبودند. همان گروه هایى که ابتداى بحث مورد بررسى قرار گرفتند. عده اى مثل معاویه و ابوسفیان ایمان واقعى نداشتند، عده دیگرى که هر چند ایمان ضعیفى داشتند، نماز مى خواندند، روزه مى گرفتند و حتى همراه با پیغمبر(صلى الله علیه وآله) در جهاد شرکت کرده بودند، اما علاقه آنها به دنیا در حدى بود که متعبد به احکام اسلامى نبودند. چنان که گفتیم، این افراد مصادیق فرمایش سیدالشهدا(علیه السلام) هستند که «الناس عبید الدنیا و الدین لعق على السنتهم یحوطونه ما درّت معایشهم»3 این افراد تا زمانى که دین و دیندارى مزاحم دنیاى آنها نباشد، دیندار هستند اما اگر دین، مزاحم دنیاى ایشان شود در این صورت از دین طرفدارى نمى کنند و گرچه در ظاهر، مسلمان و تابع احکام اسلام هستند اما در عمل منافع خود را مقدم مى دارند; کسانى از نزدیکان پیغمبر مثل طلحه و زبیر که شخصیت هاى ممتاز و کاندیداى خلافت بودند (عمر آنها را از جمله کاندیداهاى خلافت قرار داده بود) لکن با توطئه هاى بنى امیه از میان شش نفر کاندیداى معرفى شده توسط عمر، عثمان رأى آورد و برنده خلافت شد.

افرادى مانند طلحه و زبیر با وجود این که قبل از دیگران با على(علیه السلام) بیعت کردند، پیش از سایرین نیز بیعت خود را شکسته و جنگ جمل را به راه انداختند. بعد از آنها هم معاویه; جنگ صفین و در نهایت خوارج، جنگ نهروان را برپا کردند.

در این مدت على(علیه السلام) چگونه با خطرهایى که اسلام را تهدید مى کرد، رفتار کرد؟ طبیعى است که رفتار امیرالمؤمنین(علیه السلام) در زمان خلافت با رفتار آن حضرت قبل از خلافت تفاوت فراوانى داشت. آن حضرت قبل از خلافت قدرتى نداشت که در سایه آن بتواند بادشمنان مبارزه کند اما پس از بیعت مردم با او، على(علیه السلام) این قدرت و توانایى را به دست آورد که با دشمنان اسلام و تمام کسانى که علیه حکومت اسلامى قیام کرده بودند، به مبارزه پردازد. آن حضرت ابتدا با اصحاب جمل، سپس اصحاب صفین و در نهایت با اصحاب نهروان جنگیدند.

بنابراین، یکى از مراحل مبارزه با مخالفین و افرادى که اسلام را تهدید مى کنند، جنگ است امادر صورتى که شرایط آن فراهم باشد; شرایطى از قبیل قدرت مشروعى که مشروعیت آن از جانب خدا بوده و مردم هم آن را پذیرفته باشند و از آن قدرت مشروع حمایت کنند. اگر چنین شرایطى فراهم بود، این وظیفه بر عهده حاکم است که حتى با استفاده از شمشیر از اسلام حمایت کند. همچنان که طى مدت قریب به پنج سال خلافت، عمده وقت امیرالؤمنین(علیه السلام) به این گونه جنگ ها گذشت.


1. بحارالانوار،ج 28،ص 328.

2. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، کتابخانه آیة الله مرعشى نجفى،1404 ق، ج1، ص 202.

3. بحارالانوار، ج 44، ص 382.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/4/29:: 8:0 صبح     |     () نظر

مرورى بر مطالب جلسه پیشین: پیش از این سؤالاتى مطرح شد که چگونه سیدالشهدا(علیه السلام) با شهادت خود اسلام را حفظ کرد؟ در آن زمان با وجود این که هنوز بیش از نیم قرن از ظهور اسلام نگذشته بود، اسلام در معرض چه خطرى قرار گرفته بود و این خطر چگونه با شهادت سیدالشهدا(علیه السلام)رفع مى شد؟ مقدارى پیرامون سؤال اول بحث شد و به این نتیجه رسیدیم که در صدر اسلام، غیر از مسلمانان خالص و قوى الایمان، گروههاى مختلفى وجود داشتند که بعضى از آنها فتنه گر و عده اى دیگر به نحوى آسیب پذیر بودند. گروه اول; منافقانى بودند که در باطن ایمان نداشتند. به عنوان نمونه از این گروه ابوسفیان را معرفى کردم که با توجه به بعضى از سخنانى که در موقعیت هاى خاصى بر زبان آورده است، روشن شد که ایمان قلبى نداشته است. گروه دوم; افرادى ضعیف الایمان و دنیاپرست بودند که تابع قدرت و در پى منافع دنیوى خود بودند و مسائلى مانند حق، تکلیف و وظیفه براى آنها اهمیتى نداشت. آنها مى گفتند با نماز خواندن و روزه گرفتن، ما مسلمان هستیم و امورى از قبیل اینکه چه کسى حاکم باشد و چگونه رفتار کند، براى ما اهمیت ندارد. همچنین خود آنها هم نسبت به ارتکاب بعضى از معاصى تمایل داشتند و نمى خواستند کسى متعرض آنها بشود. این گروه دنیاپرست نقش سیاهى لشکر را براى گروه اول که اقلیتى منافق بودند، بازى مى کردند. گروه سوم هم اکثریتى بودند که از توده مردم تشکیل شده بودند، مردمى ساده دل و سطحى نگر که نه از معرفت قوى برخوردار بوده و نه ایمان محکمى داشتند. این گروه بیش از دیگران در معرض خطر بودند. البته در این میان مسلمانان واقعى و مؤمنین مخلص جایگاه خود را داشتند. اما غیر از آنها، سه گروه مذکور در جامعه وجود داشتند که براى اسلام منشأ خطر مى شدند.

روشن است که از روز رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) انحرافى در بین مسلمانان آغاز شد. مؤمنان واقعى چگونه باید با این انحراف برخورد مى کردند؟! البته همچنان که مى دانید مبارزه با هر نوع انحرافى که اساس اسلام را تهدید کند وظیفه همه مسلمانان است، اما مسؤولیت جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از همه سنگین تر است. وظیفه او این است که در درجه اول، اساس اسلام را حفظ کند.

هنگامى که امیرالمؤمنین(علیه السلام) با این انحراف که پس از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) شروع شده بود، مواجه شدند و مشاهده کردند که عده اى قصد دارند خود را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله)معرفى نمایند، چه باید مى کردند؟ طبیعى است که در مرحله اول باید با ایشان بحث و گفتگو کرده با استدلال، از انحراف آنها جلوگیرى کنند. امیرالمؤمنین(علیه السلام)هم این کار را شروع کرده حدود شش ماه براى روشن شدن مسأله خلافت براى مردم و اصلاح انحراف جامعه تلاش کردند. آن حضرت به مردم تذکر دادند که با وجود تعیین جانشین پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) توسط آن حضرت و از طرف خدا، انتخاب خلیفه توسط مردم عمل صحیحى نیست. همچنان که شنیده اید بارها فرمودند: «من جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله)هستم و باید جامعه اسلامى را هدایت کنم.» آن حضرت خود، شبها فاطمه زهرا(علیها السلام) و حسنین(علیهما السلام) را به در خانه اصحاب مى بردند تا فرمایش هاى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را به آنها یادآورى کنند. اما بعضى از آنها مى گفتند ما چنین مسأله اى را به خاطر نمى آوریم، بسیارى از آنها هم مى گفتند: «اگر پیش از این تذکر داده بودى، ما با دیگرى بیعت نمى کردیم، اما حالا دیگر بیعت کرده ایم.»


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/4/28:: 8:0 صبح     |     () نظر

عبرت هاى تاریخ: نقل این داستانها براى ما چه سودى دارد؟ در گذشته هاى دور بنى امیه چنین بلاهایى را بر سر مسلمانان آوردند. اما امروز الحمد للّه نه ما از بنى امیه هستیم و نه حاکمان ما بنى امیه هستند! آیا امروز از جنگ کربلا خبرى نیست؟ کسى که گفت «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»، بدون دلیل این سخن را نگفت. جریانات تاریخى هر روز تکرار مى شود. درست است که روش ها، تاکتیک ها و شعارها تغییر مى کند، اما جنگ حق و باطل همیشه خواهد بود. همیشه افرادى هستند که به نام طرفدارى از اسلام قصد ریشه کن کردن اسلام را دارند. روزى به نام انقلابى، روزى به نام مجاهد و روز دیگرى با اسم و عنوانى دیگر.

همین افراد هستند که با معاویه و یزید بیعت کردند. مگر مسأله عجیبى است؟ لازم نیست حتماً کسى باشد که بگوید «لعبت هاشم بالملک». اگر گفته شد « تاریخ مصرف احکام اسلام گذشته است» این تعبیر دیگرى از «لعبت هاشم بالملک» است. آن زمان گفتند بنى هاشم با سلطنت بازى کردند، امروز مى گویند آخوندها مردم را به بازى گرفته اند! اگر احکام 1400 سال پیش براى امروز کاربرد ندارد و تاریخ مصرف آن گذشته است، یعنى باید آنها را به مزبله ریخت العیاذ بالله ـ مگر با داروها و مواد غذایى که تاریخ مصرف آنها گذشته است چه مى کنند؟ آنها را مى سوزانند یا در مزبله مى ریزند. امروز مى گویند تاریخ مصرف احکام اسلام گذشته است. با وجود اینکه عده اى چنین سخنانى مى گویند، مجدداً بعضى از مردم به همین افراد رأى مى دهند.

ما باید این جریانات را تحلیل کنیم تا متوجه شویم که ما در چنین شرایطى چگونه عمل خواهیم کرد. حوادث تاریخى هر روزى به شکلى تکرار مى شود. من و شما هم امروز در صحنه اى هستیم که در یک طرف آن حسین(علیه السلام) و در طرف دیگر یزید قرار گفته است. تعجب نکنید! حق و باطل همیشه در مقابل هم هستند. کسانى که مى خواهند دین بماند در مقابل کسانى که قصد براندازى دین را دارند. مگر براندازى دین غیر از این است؟ مگر نگفتند مشکل حاکم شدن دموکراسى، اسلام است؟ مگر نگفتند تاریخ مصرف احکام اسلام گذشته است؟ مگر نگفتند آزادى با اسلام نمى سازد؟ مگر نگفتند مشکل ما براى احیاء دموکراسى، اسلام است که به زودى حل خواهد شد؟ این سخنان یعنى چه؟ آیا حتماً باید کسى که نامش یزید است، چنین سخنانى را بگوید، تا یزید باشد؟ متأسفانه کسانى که از ایشان انتظار نمى رفت، از چنین افرادى حمایت مى کنند.

امروز هم براى من و شما عاشورایى است. امروز هم در صحنه حسینى هست و در مقابل او یزیدى. اگر کسانى نقاب بر چهره زدند، من و شما باید با هوشیارى، آنها را بشناسیم. باید بررسى کنیم و ببینیم چه کسى درد دین دارد و چه کسى براى احکام اسلام دل سوزى مى کند؟ در مقابل دین، امور زیادى را مى توان مطرح کرد; امورى مانند ملیت! نیاکان! تخت جمشید! این امور چه ارتباطى با اسلام دارد؟ آیا ما انقلاب کردیم تا تخت جمشید زنده شود؟ آیا انقلاب ما براى احیاء چهارشنبه سورى بود؟ آیا مردم ما براى ترویج فحشاء و منکر بین جوانان و آزاد شدن اختلاط دختر و پسر انقلاب کردند؟ آیا شهداى ما براى این که شخصیت هایى از در مجالس عیش و عشرت، مشروب خوارى و قماربازى شرکت کنند، جان خود را فدا کردند؟ آیا شرایط امروز با شرایط زمان واقعه کربلا تفاوتى دارد؟ مگر در دربار یزید چه مى گذشت؟ اگر قیام سیدالشهدا(علیه السلام) نبود، امروز من و شما چیزى از اسلام نمى دانستیم و به تدریج این مسائل براى مردم عادى شده بود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/4/27:: 8:0 صبح     |     () نظر

مسلمانان دنیاپرست: عوامل مختلفى که دست به دست هم داد تا اسلام در معرض خطر قرار گیرد، عواملى بود که چنین افرادى را به جاى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) نشاند. کسانى که باید حافظ دین اسلام، احکام و ارزشهاى آن باشند، کسانى هستند که «لم یؤمنوا بالله طرفة عین»، حتى براى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند. چنین کسانى بر مسند حکومت مسلمین نشستند و هر گروهى از مردم را به صورتى تسلیم خود کردند. عده اى را با جوایز و هدایا، عده دیگرى را با تهدید و گروهى را با تبلیغات فریب دادند. بنى امیه براى فریب مردم حدیث جعل کرده و مى گفتند پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: «هر کس حکومت کند، اطاعت او بر مردم واجب است.» و بر اساس همین حدیث جعلى، مى گفتند: «چون حکومت در اختیار معاویه است، اطاعت او بر همه مردم واجب است.»

آنها همچنین عده اى از مردم را که به هیچ صورت حاضر به تبعیت از ایشان نبودند، با ترور از صحنه خارج کردند. عوامل گوناگون طى نیم قرن پس از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم)تا زمان واقعه کربلا دست به دست هم داد تا زمینه دین در جامعه تضعیف شد و تعداد افراد دین باور و آماده مبارزه و جانبازى در راه دین در سطح جامعه کاهش یافت. کار به جایى رسید که سیدالشهدا(علیه السلام) فرمود: «الناس عبید الدنیا و الدین لعق على السنتهم یحوطونه ما درّت معایشهم فاذا محّصوا بالبلاء قل الدیانون»1، توده مردم، کسانى که با وزش یک باد مى آیند و با وزش باد دیگر مى روند، امروز «مرده باد» مى گویند فردا «زنده باد» مى گویند و بدون تحقیق و انگیزه امروز به کسى رأى مى دهند و فردا دیگرى را انتخاب مى کنند، این چنین مردمى بردگان دنیا و دنیاپرست هستند و دین مانند لیسه اى بر زبانشان است. «الدین لعق على السنتهم»، گرچه از دین دم مى زنند، نمازى مى خوانند و روزه اى مى گیرند، اما مانند کسى که با لیسیدن ظرف، بهره اندکى از محتواى آن مى برد، ایشان هم به اندازه لیسه اى از دین بهره برده اند. «یحوطونه مادرّت معایشهم»، چنین کسانى تا زمانى که معیشتشان فراهم باشد، نام دین را بر زبان دارند و از آن دم مى زنند. به تعبیر دیگر، اگر دین به دنیایشان کمک کند و در سایه دین به لذت هاى دنیا برسند، این لیسه را بر زبان نگه مى دارند. اما اگر براى دیندارى در مقام امتحان قرار گیرند و ضرورت این گونه اقتضا کند که از جان و مال خود در راه دین بگذرند، در چنین شرایطى دینداران کم هستند، «و اذا محصوا بالبلاء قل الدیانون».

مدعیان دیندارى فراوان هستند; اما تنها تا زمانى بر ادعاى خود باقى هستند که دین به دنیاى آنها صدمه اى وارد نسازد. اگر امر بین دین و دنیا دایر شود و شرایطى پیش آید که با حفظ دین، دنیا از دست برود، دینداران کم خواهند بود. اگر کار به جایى برسد که با رأى دادن به فردى، جلوى رشوه خوارى و سوء استفاده گرفته شود، پست و مقام از دست برود و امکان بى بند و بارى نباشد، در چنین شرایطى از شمار دینداران کاسته مى شود. تا زمانى که با حمایت از اسلام و نظام و حکومت اسلامى، تمایلات نفسانى ارضاء مى شود، فرهنگستان ها و خانه هاى جوانان دایر و زمینه هاى عیش و عشرت فراهم است و دم زدن از نظام اسلامى براى همه آسان است اما اگر شرایطى پیش آمد که باید از این امور دست کشید، براى حفظ دین از پست و مقام چشم پوشید، منافع اقتصادى کم شد و از هوسبازى ها جلوگیرى بعمل آمد آیا در چنین شرایطى هم ما دیندار و طرفدار نظام اسلامى باقى خواهیم ماند؟ یا اینکه خواهیم گفت: «اگر ما جمهورى اسلامى را نخواستیم، چه باید بکنیم؟»، آیا خواهیم گفت: «ما از این نظام، بخش جمهورى را مى پذیریم، ولى اسلام را نمى خواهیم»؟!

اکثریتى که اسلام را به نابودى مى کشاندند، این اکثریت ضعیف الایمانى بودند که همراه با یک باد مى آمدند و با باد دیگرى مى رفتند. آنها بودند که مغزهاى متفکرى مثل ابوسفیان مى توانستند نقشه کشیده و زمینه بى دینى را براى آنها فراهم کنند. به گونه اى که به صراحت احکام اسلام را تحریف کنند و کسى به آنها اعتراض نکند. همین اکثریتى که با کسى که معروف به شرابخوارى و کارهاى ناپسند دیگر بود، به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بیعت کردند. جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) باید احکام اسلام را حفظ کند، او باید شرابخوار را تازیانه بزند. حال، کسى که خود او هر روز شرب خمر مى کند و به شرابخوارى عادت دارد، چگونه مى تواند اسلام را حفظ کند؟ اما مسلمانان با چنین کسى بیعت کردند و به او رأى دادند!


1. بحارالانوار، ج 44، ص 382.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/4/26:: 8:0 صبح     |     () نظر

بنى امیه در کمین خلافت: از دیدگاه بنى امیه رقیبان آنها سلطنت را ربوده و بنى امیه را از میدان خارج کرده بودند. آنها هم مغلوب حریف شده و باید روزى این مغلوبیت و شکست را جبران کنند. عده اى از همین مسلمانان نمازخوان چنین تفکرى داشتند و حتى گاهى بعضى از ایشان در جامعه به مقامات عالى هم رسیدند. کسانى که در روایات در مورد آنها گفته شده است: «لم یؤمنوا بالله طرفة عین». آنها حتى لحظه اى به خدا ایمان نیاورده بودند; اما عمرى مردم را با تظاهر به ایمان، فریب مى دادند. البته شیاطینى که بتوانند به عنوان مغز متفکر، چنین توطئه هاى عظیمى را طراحى کرده و در فرصت مناسب این فتنه هاى بزرگ را بر پا کنند، زیاد نیستند ولى سرچشمه تمام فتنه ها همین مغزهاى متفکر هستند. عده دیگرى نیز فریب ایشان را خورده و بازیچه دست آنها مى شوند و تحت تأثیر آنها قرار گرفته، به امید اینکه در سایه حمایت از ایشان به نوایى برسند، از آنها حمایت مى کنند. به خصوص زمانى که این شیاطین از قدرت و سرمایه برخوردار باشند، زمینه مناسب ترى را براى فریب دیگران در اختیار دارند. فراموش نکنید که ابوسفیان هم یکى از ثروتمندهاى عرب بود. گرچه عده اى از مردم ساده دل، فریب سادگى خود را خورده و نوکر بى جیره و مواجب بودند اما هواداران بنى امیه به طمع مال یا مقام، تابع دستورهاى آنها بودند. زمانى که بنى امیه از تمکن مالى برخوردار بودند، عده زیادى به طمع سکه هاى طلا از آنها حمایت کردند و زمانى که بنى امیه صاحب قدرت شدند، به امید کسب پست و مقام تابع آنها بودند. حتى زمانى که بنى امیه به قدرت نرسیده بودند، بعضى افراد حمایت از ایشان را مشروط به گرفتن پست و مقام از آنها مى کردند. آنها هم در آن روزگار با یکدیگر ائتلاف مى کردند که هر زمان به مقامى رسیدند، به فکر یکدیگر باشند.

اما اکثریت افرادى که دنباله رو آنها بودند، مردم ساده دلى بودند که با تبلیغات، تهدید یا تطمیع مختصرى فریفته آنها شده بدون مزد و پاداش براى آنها کار مى کردند.

بنابراین گروه اول، تعداد اندکى از افرادى مانند ابوسفیان، مغیره، ابوعبیده جراح و بعضى دیگر بودند که جمع شیاطین طراح و مغزهاى متفکر فتنه را تشکیل مى دادند. عده دیگرى هم به واسطه وابستگى قبیلگى یا به طمع مال و مقام در پى گروه اول به راه مى افتادند. اما گروه سوم که اکثریت را تشکیل مى دادند تنها به واسطه ساده دلى دنباله رو این جریان بودند. اگر گفته شود بزرگ ترین عامل انحراف اسلام از مسیر صحیح خود، سادگى توده مردم بوده است، سخن گزافى نیست. البته نقش شیطان هایى که فتنه ها را طراحى مى کردند قابل انکار نیست چون آنها نقش اصلى را بازى مى کردند. اما اگر توده مردم از آنها تبعیت نمى کردند، آنها هم کارى از پیش نمى بردند. اگر سادگى مردم نبود، شیاطین نمى توانستند نقشه هاى خود را پیاده کنند.

پس از استقرار معاویه در شام، بنى امیه به صورتهاى مختلف مردم را فریب دادند تا به جنگ با على(علیه السلام) کشاندند و جریانات دیگرى که همه کمابیش از آن اطلاع دارید.

به عنوان مثال در ماجراى قتل عثمان بعضى از آنها بیشترین نقش را در کشته شدن عثمان داشتند. در کتب معتبر تاریخ نقل شده است که عایشه از کسانى بود که مردم را به کشتن عثمان تحریک مى کرد و مى گفت «اقتلوا نعثلا»1. عایشه، عثمان، را «نعثل» مى نامید. همچنین معاویه از افرادى بود که علاقه فراوانى به کشته شدن عثمان داشت تا خودش به نان و نوایى برسد چون مى دانست تا زمانى که عثمان زنده است نوبت به خلافت او نمى رسد. معاویه مى توانست از قتل جلوگیرى کند ولى هیچ عکس العملى نشان نداد. اما همین افرادى که بیشترین نقش را در قتل عثمان داشتند، زمانى که عثمان کشته شد، فریاد "وا عثمانا!" سردادند و پیراهن عثمان را عَلَم کردند تا به این بهانه با على(علیه السلام) بجنگند. با وجود این که على(علیه السلام) هیچ نقشى در کشته شدن عثمان نداشت و حتى زمانى که عثمان در محاصره بود و آب را به روى او بسته بودند، امیرالمؤمنین(علیه السلام)توسط امام حسن(علیه السلام)براى او آب فرستاد. با این حال، این شیاطین به على(علیه السلام)گفتند که «تو قاتل عثمان هستى.» تبلیغات، غیر از این نیست. به اندازه اى بر علیه امیرالمؤمنین(علیه السلام) تبلیغات منفى کردند که مردم شام که ساده لوح تر از دیگران بودند، باور نمى کردند که اصلا على(علیه السلام) مومن و نمازخوان باشد. حتى زمانى که گفته شد على(علیه السلام) در مسجد کوفه در حال نماز کشته شده است، آنها گفتند: مگر على نماز مى خواند؟!!!

در مورد ساده لوحى مردم شام داستانهاى فراوانى در تاریخ نقل شده است. یکى از آن داستانها این است بعد از جنگ صفین سربازان معاویه شتر یکى از یاران حضرت امیر(علیه السلام) را غصب کرده بودند. او براى باز پس گرفتن شترش نزد معاویه آمد. معاویه از او خواست که براى اثبات ادعاى خود شاهدى بیاورد. اما کسى در شام او را نمى شناخت. لذا نتوانست ادعاى خود را ثابت کند. اما کسى که شتر او را غصب کرده بود، دو نفر شاهد آورد که به نفع او شهادت دادند و گفتند: «این شتر ماده متعلق به فلان شخص است». معاویه هم بر اساس شهادت آن دو نفر گفت که شتر از آنِ همان شخص شامى است. صاحب اصلى شتر در اعتراض به قضاوت گفت: شتر من شتر نر است، چگونه این دو نفر شهادت دادند که این شتر ماده متعلق به این فرد شامى است و تو هم بر اساس گفته آنها قضاوت کردى؟! معاویه در جواب گفت: برو به على بگو معاویه صدها هزار سرباز دارد که شتر نر و ماده را از هم تشخیص نمى دهند. من با این چنین سربازانى به جنگ با على مى آیم.


1. بحارالانوار، ج 31، ص 295.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/4/25:: 8:0 صبح     |     () نظر

نگاهى به جامعه و مسلمانان صدر اسلام: باید توجه کنیم که مسلمانان در صدر اسلام یکسان نبودند. مگر امروز همه افرادى که در جمهورى اسلامى هستند، مانند هم هستند؟ مگر همه آنها همانند این شهدا هستند؟ گرچه اکثر مردم مسلمان بوده، نماز خوانده و روزه مى گیرند، اما تفاوت هاى بسیارى نیز بین همین مردم وجود دارد. مردم آن زمان هم با یکدیگر تفاوت داشتند. اما اختلاف هاى موجود میان گروههاى مسلمانان در صدر اسلام آشکار و روشن بود و از نظر مرتبه ایمان، یا اظهار اسلام و ایمان فاصله زیادى بین مسلمانان صدر اسلام وجود داشت. اصولا گروهى از آنها ذاتاً خبیث بودند. گرچه این تعبیر دقیق نیست اما آنها به اندازه اى ناپاک بودند که در وجودشان اثرى از نورانیت نبود. سراسر زندگى و وجود آنها آلودگى و ظلمت محض بود. این گروه همان طایفه بنى امیه بودند که در آن زمان شخصیت بارز و مشهور آنها ابوسفیان بود. خباثت این گروه به اندازه اى بود که حتى در زیارت عاشورا همه بنى امیه مورد لعن قرار مى گیرند، «اللهم العن بنى امیة قاطبة». البته ممکن است تعداد انگشت شمارى مانند عمر بن عبدالعزیز یا افراد دیگرى از این گروه استثنا شوند، لکن این گروه روى هم طایفه خبیثى بودند. در روایات این گونه نقل شده است که منظور از «الشجرة الملعونه» در قرآن بنى امیه است.

این گروه از اوائل آشکار شدن دعوت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بناى مخالفت را با آن حضرت گذاشتند. البته آنها سابقه اختلاف با بنى هاشم داشتند. بنى امیه و بنى هاشم دو تیره از قریش و بنى عبدمناف بودند که پیش از اسلام نیز با یکدیگر اختلاف خانوادگى داشتند. ولى از زمانى که پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) از میان بنى هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنى بنى امیه با بنى هاشم افزایش پیدا کرد. آنها تا جایى که در توان داشتند، در مکه مسلمانان و پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) اسلام را اذیت کردند. پس از این که مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند و دولتى تشکیل دادند، این امکان براى آنها به وجود آمد که بتوانند بعضى از حقوق خود را از بنى امیه و سایر مشرکین بگیرند.

زمانى که کاروان تجارتى قریش و ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان براى استرداد بعضى از اموالشان به این کاروان حمله کردند که به جنگ بدر انجامید. همچنان که مى دانید جنگ و نزاع بین مسلمانان و قریش تا فتح مکه ادامه پیدا کرد. هنگامى که مسلمانان مکه را فتح کرده، و مشرکین شکست خوردند و ابوسفیان هم با طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) خانه ابوسفیان را پناهگاه قرار داده فرمودند هر کس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. آن حضرت خواستند به این واسطه قلوب ایشان را به مسلمانان نزدیک کرده از فساد و خرابکارى آنها جلوگیرى کنند. به همین مناسبت به کسانى مانند ابوسفیان که در آن روز پناه داده شدند «طُلقا» یعنى آزادشدگان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)گفته شد. حضرت زینب(علیها السلام) در خطبه خود خطاب به بنى امیه به همین مطلب اشاره کرده مى فرماید «یا ابن الطلقا»1. با وجود اینکه بنى امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شده و امان گرفتند، اما هیچگاه از دشمنى قلبى ایشان نسبت به بنى هاشم و شخص پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) کاسته نشد و هرگز ایمان واقعى در قلب آنها راه نیافت. هر چند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام کرده، نماز خوانده و در اجتماعات مسلمانان شرکت مى کردند، لکن ایمان قلبى نداشتند. در ادامه بحث شواهد این ادعا را عرض خواهم کرد.

ماجرا به همین صورت تا رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) ادامه پیدا کرد. روز اول رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) هنوز جنازه آن حضرت دفن نشده بود که بعضى از مسلمانان به دلایلى در سقیفه جمع شدند و ابوبکر را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) معرفى کرده و با او بیعت کردند. ابوبکر از طایفه قریش نبود. به دلیل تعصبات قبیله اى تحمل این مسأله براى بسیارى از اعراب به خصوص تیره هاى مختلف قریش از جمله بنى هاشم و بنى امیه سنگین بود. در این هنگام ابوسفیان فرصت را غنیمت شمرد. در شرایطى که پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) رحلت کرده و مردم با پدر زن او به عنوان جانشین آن حضرت بیعت کرده اند، در حالى که 70 روز قبل از آن پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، على(علیه السلام) را به عنوان جانشین خود تعیین کرده بود، ابوسفیان که با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت، فرصت را براى ایجاد اختلاف غنیمت شمرد. به همین دلیل نزد عباس، عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)رفت. عباس گرچه یکى از عموهاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بود، ولى معرفت کافى و عمیق نسبت به مسایل نداشت. ابوسفیان مسأله را با عباس به این صورت مطرح کرد که چه نشسته اى ما، بنى عبدمناف کنار زده شدیم، على که از طرف پیامبر به خلافت تعیین شده بود، کنار زده شد و یک نفر از طایفه تیم جانشین پیغمبر شد. این چه مصیبتى است! ابوسفیان فریاد زد: اى فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انى لارى عجاجة لایطفئها الا الدم»2، من طوفانى مى بینم که جز خون چیزى آن را فرونمى نشاند. کنایه از اینکه امروز زمانى است که باید خونریزى شود. بعد از آن با عباس نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمدند و به آن حضرت گفتند ما با ابوبکر بیعت نمى کنیم، ما آماده ایم که با شما بیعت کنیم. امیرالمؤمنین(علیه السلام) که مصلحت اسلام را بر همه چیز مقدم مى دانست، فرمود: «أیها الناس شقوا أمواج الفتن بسفن النجاة و عرّجوا عن طریق المنافرة و ضعوا تیجان المفاخرة»3 از این کلام فهمیده مى شود که آنها چه منطقى داشتند. آنها افتخار مى کردند که ما از قریش و از بزرگان مکه هستیم و این افتخارات را به رخ یکدیگر کشیده مى گفتند ما تحت سلطه طایفه تیم نمى رویم و اجازه نمى دهیم آنها بر ما حکومت کنند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) آنها را نصیحت کرده فرمودند: این امواج فتنه را با کشتى هاى نجات بشکنید و دست از این فخرفروشى ها بردارید. امروز زمان مطرح کردن این مسائل و فدا کردن مصالح اسلامى در راه اختلافات طایفگى نیست. در ادامه آن حضرت فرمود: «مجتنی الثمرة لغیر وقت إیناعها کالزارع بغیر أرضه »، اگر من امروز براى رسیدن به خلافت اقدامى انجام دهم، مانند کسى هستم که میوه نارسى را بچیند و چنین کارى مانند زراعت در زمین دیگرى است. امروز زمان چنین کارهایى نیست و مصالح اسلام اقتضا مى کند که آرامش را حفظ کرده اجازه ندهید اختلاف بین مسلمان ها ایجاد شود. ابوسفیان گفته بود «لایطفئها الا الدم»، او به فکر خونریزى بود. حضرت امیر(علیه السلام) هم او را به خوبى مى شناخت و مى دانست اگر مجالى پیدا کند، قصد دارد انتقام خون کشته شدگان بدر را از مسلمانان بگیرد.

به هر حال، در همین خطبه حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: «فإن أقل یقولوا حرص على الملک و إن أسکت یقولوا جزع من الموت»، على(علیه السلام) به درد دل هاى خود اشاره کرد و فرمود: اگر حرف بزنم و بگویم که خلافت حق من است و مسلمانان بى جهت با دیگرى بیعت کرده اند، مرا متهم مى کنند که در پى مقام هستم و اگر حرف نزنم و سکوت کنم، مى گویند على از مرگ هراس دارد و مى ترسد که اگر در مورد حکومت سخنى بگوید، جنگ در بگیرد و کشته شود. «هیهات بعد اللتیا و التی و اللَّه لابن أبی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی أمه بل اندمجت على مکنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: من از مرگ نمى ترسم. اگر من در مقام گرفتن خلافت از دست غاصبان برنیامده و با آنان جنگ نمى کنم به خاطر ترس از مرگ نیست. آیا کسى که عمرى را در جهاد گذرانده و در میدان هاى نبرد با قهرمانان عرب و مشرکین مبارزه کرده است، از مرگ مى ترسد؟ به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شیرخوار به سینه مادر بیشتر است. علت این که من در این جهت اقدام نمى کنم، اسرارى است که از آینده مى دانم و اگر آن اسرار را براى شما افشا کنم، همچنان که طنابى در چاهى گود رها شود، در مسیر خود با اضطراب به دیوارهاى چاه برخورد مى کند، شما هم مضطرب خواهید شد و تحمل شنیدن آن اسرار را نخواهید داشت. من رازهایى را مى دانم که باید لب فروبندم و آنها را اظهار نکنم. سکوت من به خاطر اسرارى است که مربوط به حفظ مصالح جامعه اسلامى است. اگر بگویم چه توطئه هایى در کار است، چه نقشه هایى براى نابودى اسلام طراحى شده، چه حوادثى اتفاق خواهد افتاد و این جامعه نوپا آبستن چه حوادث تلخى است، شما طاقت نمى آورید و مضطرب مى شوید. «لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». على(علیه السلام) فرمود: من در این زمان براى خلافت قیام نمى کنم. چون امروز، مصلحت اسلام اقتضا مى کند که این حکومت را بپذیریم و مصالح اسلام را حفظ کنیم. در این خطبه حضرت امیر(صلى الله علیه وآله وسلم) به این نکته اشاره اى دارد که زمانى خواهد آمد که میوه خلافت رسیده باشد و من آن میوه را بچینم. چون مى فرماید: کسى که میوه نارس را بچیند، مانند کسى است که در زمین دیگرى زراعت کند. از این رو فهمیده مى شود روزى این میوه خواهد رسید. این کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) اشاره به زمانى دارد که مردم براى بیعت با على(علیه السلام) هجوم بیاورند. آن زمان میوه رسیده و آماده است و من خلافت را خواهم پذیرفت; اما امروز زمان اقدام براى کسب مقام خلافت نیست.

این داستان ادامه پیدا کرد و ابوسفیان در فاصله زمانى خلافت ابوبکر و عمر به طور دائم در انتظار فرصتى براى به دست آوردن حکومت بود. او گاهى اشکال تراشى مى کرد، گاهى با ابوبکر و عمر درگیر مى شد و مشاجره لفظى مى کرد، حتى گاهى این مشاجرات به حرفهاى زشت و تند منجر مى شد. ولى به هر حال، فرصت مناسبى پیدا نکرد. در نهایت این گونه مصلحت دید که به سرزمینى دور از حجاز برود و فعالیت خود را براى فراهم کردن زمینه هاى تشکیل حکومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور با توطئه هایى خلیفه دوم را قانع ساخت که معاویه را به عنوان والى به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم هم از توطئه چینى هاى بنى امیه به ستوه آمده بود و براى دور کردن آنها از مرکز خلافت، حکومت شام را به معاویه واگذار کرد. این امر، ابوسفیان را به رخنه در آینده کشور اسلامى امیدوار کرد.

زمانى که عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه از پیش طراحى شده اى که بنى امیه نیز در آن سهیم بودند با عثمان بیعت کردند. پس از این جریان ابوسفیان بار دیگر امیدوار به یافتن قدرت شد چون عثمان با بنى امیه خویشاوندى داشت. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و فامیل خود را در خانه عثمان جمع کرد و در یک سخنرانى به آنها گفت: «یا بنی أمیة تلقّفوها تلقّف الکرة فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»4، خلافت را مانند توپى در هوا بربایید. حال که خلافت به چنگ شما افتاده است، آن را محکم نگه دارید. «تلقّفوها تلقّف الکرة»، همچنان که توپ را از هوا مى گیرند، خلافت را بگیرید. «فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»، سوگند به کسى که ابوسفیان به او قسم یاد مى کند نگفت واللّه یا و ربّ الکعبه، بلکه گفت «فوالذى یحلف به ابوسفیان!» ـ اى خویشاوندانِ من! بدانید نه بهشتى در کار است و نه دوزخى، بلکه بحث حکومت مطرح است، «تلقّفوها تلقّف الکرة». امیدوارم این خلافت به میراث در خانواده ما باقى بماند. ابوسفیان هنگام سوگند مى گوید: «به کسى که ابوسفیان به او سوگند یاد مى کند!» او چه کسى است؟ آیا ابوسفیان به لات سوگند یاد مى کند یا به عزّى؟ او با سوگند مى گوید: «نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى! جدال ما بر سر حکومت و ریاست است.» تا به حال بنى هاشم ریاست کرده اند، از این به بعد نوبت بنى امیه است. امروز که حکومت در اختیار بنى امیه قرار گرفته است، آن را با قدرت نگه دارید. حکومت باید به صورت میراثى در خانواده ما باقى بماند. این کلام ابوسفیان شاهدى بر این مطلب است که او از ابتداى امر ایمان نداشت.

اما مگر مسلمانان ساده لوح مى دانستند که ابوسفیان ایمان ندارد؟ امثال و نظایر او در میان مسلمانان کم نبودند. ابوسفیان گاهى در رفتار و گفتار، خود را رسوا کرده است که مواردى از آن در تاریخ ثبت شده و امروز ما با استفاده از آنها میتوانیم استدلال کنیم که او از ابتدا ایمان نداشته است. اما اشخاص دیگرى هم زیرک تر از ابوسفیان بودند و تا آخر کار هم ردپایى از خود به جا نگذاشتند. شاید این داستان را شنیده باشید که شبى مغیره نزد معاویه آمد و در همان وقت صداى اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) چنان ناراحت شد که گفت: ببین محمد چه کرده است؟ نام خود را کنار نام خدا گذاشته است. آیا کسى که ایمان به خدا، اسلام و رسالت دارد، این چنین سخن مى گوید؟ گرچه معاویه به این مسأله تصریح نکرد، اما پدرش با صراحت گفت که بهشت و دوزخى وجود ندارد; پسرش، یزید هم در حالى که مست بود آنچه را در دل داشت با صراحت به زبان آورد و گفت:

«لعبت هاشم بالملک فلا *** خبر جاء و لاوحى نزل» بنى هاشم مدتى با سلطنت بازى کردند والا نه وحیى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده بود.


1. بحارالانوار، ج 45، ص 133.

2. بحارالانوار، ج 28، ص 328.

3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، کتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1404 ق، ج 1 ص 213.

4. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 9، ص 53.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/4/24:: 8:0 صبح     |     () نظر

طرح یک پرسش: بحث من با همین پرسش شروع مى شود که چگونه سیدالشهدا(علیه السلام) با شهادت خود اسلام را حفظ کرد و چرا وضع به گونه اى بود که بدون شهادت امام حسین(علیه السلام) دین در خطر بود و از بین مى رفت؟

چنان که مى دانید پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) در شرایط نابسامان اجتماعى به رسالت مبعوث شد و 13 سال در مکه و 10 سال در مدینه تلاش فراوانى انجام داد تا کشور اسلامىِ رو به رشد و مترقى را در سرزمینى که از عوامل تمدن محروم بود، به وجود آورد. البته افرادى نیز طى این مدت تربیت شدند که گاهى امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه از آن ها یاد کرده و نقل مى کند که در زمان پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مردم چگونه براى دین خود فداکارى کرده و حتى براى حفظ اسلام با پدران، فرزندان و خویشان خود مى جنگیدند و چه مقدار از اموال خود را در این راه صرف کرده، چه سختى هایى را در شعب ابى طالب تحمل کرده و چه مشقت هایى را در هجرت به حبشه و مدینه تحمل کردند. مسلمانان تمام این سختى ها را به جان خریدند تا اسلام حفظ شود. پس از آن نیز طى 10 سال حضور پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) در مدینه 72 غزوه و سریه اتفاق افتاد که همان مسلمانان این جنگ ها را اداره کردند.

مسلمانانى که تا این اندازه فداکارى کردند و در جنگ هاى بدر، احد، حنین و... بسیارى از آنها کشته و زخمى شدند، در زمان سیدالشهدا(علیه السلام) هنوز بسیارى از کسانى که در این جنگ ها معلول یا زخمى شده بودند، حضور داشتند. هنوز بعضى از اصحاب پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در قید حیات بودند. فرزندان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) هم در میان مردم زندگى مى کردند، خود امام حسین(علیه السلام)هم در میان مردم شناخته شده بود; چگونه همرزمان و اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) اجازه مى دادند اسلام از بین برود و چگونه خون سیدالشهدا(علیه السلام) از نابود شدن اسلام جلوگیرى کرد؟ در ابتدا بعید به نظر مى رسد که در حالى که هنوز بیش از 60 سال از هجرت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) به مدینه نگذشته است، اسلام در معرض نابودى باشد. خودِ این مسأله ادعاى عجیبى به نظر مى رسد. همچنین این ادعا هم عجیب است که قیام سیدالشهدا(علیه السلام) با 70 نفر، اسلام را که در معرض خطر قرار گرفته است، نجات دهد. براى روشن شدن پاسخ این سؤال مناسب است مقدارى در وضع مسلمانان صدر اسلام تأمل کنیم، همان کسانى که ایمان آوردند و در سلک پیروان پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) قرار گرفتند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علی اصغر 86/4/23:: 8:0 صبح     |     () نظر
<   <<   16   17   18   19   20      >


 – جنبش وبلاگی حامیان جبهه پایداری